همیشه با خودم میگم کاش چیز دیگهای هم درون من وجود داشت که براشون اهمیت داشته باشه.
چیزی که بخوان ازش محافظت کنن، بهش بها بدن و دوستش داشته باشن
از وقتی یادم میاد جز نمراتم هیچ چیز حائز اهمیتی در وجودم نبوده..
برای این دونفر من همیشه خلاصه شده بودم توی فیزیک و هندسه و..
خلاصه شده بودم توی آزمونهای هرهفتهام.
مچاله شده بودم توی نتایج خوب و بدم..
کاش یکبار به من نگاه میکردن.
به اون دختری که از پشت موهای فرفریش دنبال تحسین و توجه بود
اون بچهای که دلش میخواست مامان باباش بهش بگن خیلی قشنگ مینویسه
خیلی قشنگ سهتار میزنه.. موهاش خیلی خوشگلن.
اون بچهای که بعد از هرباری که دیگران ازش تعریف میکردن با خودش میگفت
"یعنی مامان بابا هم همین فکرو میکنن؟"
همونی که چون نمراتش خوب نبود نمیتونست جایزههای خوب داشته باشه.
همونی که چون تو آزمونا نفر اول نمیشد از هزار جهتِ روانی تنبیه میشد.
همونی که هیچوقت مثل خواهر بزرگترش نبود..
همون روژینایی که تمام اعتماد به نفس توی وجودش برای فرفریاش بود، که مامان بهش گفت داره زیادی براشون تایم میذاره و باید کوتاهشون کنه تا به درسش برسه.
مامان هیچوقت بهش نگفت موهاش خیلی قشنگن.
به پشت سرم، همین حالا و آیندهم نگاه میکنم، و هیچ چیز روشنی نمیبینم.
حتی کوچکترین کورسویی.
انقدر در تمام مدت زندگیم در ازای کافی نبودن چیزایی که دوست داشتم رو از دست دادم.. که دیگه خودم هم خودم رو لایق هرچیزی که خوشحالم میکنه نمیدونم..
حالا که دارم اینو مینویسم خیلی وقته سهتار نمیزنم، موهام رو کوتاه کردم، نوشتن رو کنار گذاشتم و از کسی که تنها امیدم توی این روزهای جهنمی بود خدافظی کردم.
هنوز هم برای مامان و بابا نمره هامن که مهمن؛ و یکسال دیگه که این کنکور لعنتی تموم شه دیگه نمیدونم این دونفر چه چیزی توی وجود من قراره پیدا کنن که باهاش ارزشم رو پایین بیارن یا بالا ببرن.
میدونم که میگذره، میدونم که تموم میشه.
هیچ ذوقی براش ندارم..هیچ اهمیتی بهش نمیدم
همونطوری که نمرات آزمون های پارسالم اومد و بابا از ذوق بغض کرد ولی من.. یه وجود پوچ و بیحس بودم، میدونم که آخر امسالم نتیجهی کنکور چه خوب باشه چه بد. چه اشک مامان بابا از ذوق باشه چه غم.
من هیچ چیزی ندارم که بهش ببالم یا براش غمگین باشم.
چون اون روژینای موفرفری.. با هرچیزی که توی زندگیش میخواسته خدافظی کرده.
21 مرداد 1404
00:11
زیرپتو، چشمای گریون.