post - 1549393541

412

این یکیو واسه خودم مینویسم

کسی که که زخمای روحش بیشتر از اونی شده که بتونم نادیدشون بگیرم..چون درد میکنه.خیلی درد میکنه.

علاقه ای که بهش داشتم هیچوقت ناشی از هیجان دوره ی نوجوونی یا شوق توجهی که بهم میکرد نبود.

همیشه دوستش داشتم چون امن بود، عزیز بود.. و مطمئن بودم که دوستم داره، مطمئن بودم که چشمای شکلاتیش فقط منو میبینه.. 

حالا اما، نمیدونم چه حسی دارم.. نه حس امنیت و نه باوری برام باقی نمونده.

همه چیز فروریخته، مثل خونه مخروبه ای که با یه ضربه خیلی کوچیک..پایین میریزه، آوار میشه و کل خاطرات، کل یادگاری ها و کل وجودشو با خودش نابود میکنه.

گاهی دلتنگ روزهایی میشم که وقتی خودمو روی تختم پرت میکردم، با نیش باز به سقف زل میزدم و با خودم میگفتم "این همونه"

الان فقط دراز میکشم و گریه میکنم، اشکا همینطوری پایین و پایین تر میرن و گردنمو خیس میکنن. گرم و چندشه.

تحقیرآمیزه..

یروزی مطمئن بودم تهش میشه

الان مطمئنم تهشه.

 

 

امیدوارم منو ببخشی، اما بعد از یه دروغ همه واقعیتا مشکوکن.

  • 25 Mordad 04 ، 21:24
  • روجی ؛
  • ۰ نظر
post - 1549393541

موفرفری

همیشه با خودم میگم کاش چیز دیگه‌ای هم درون من وجود داشت که براشون اهمیت داشته باشه.

چیزی که بخوان ازش محافظت کنن، بهش بها بدن و دوستش داشته باشن

از وقتی یادم میاد جز نمراتم هیچ چیز حائز اهمیتی در وجودم نبوده..

برای این دونفر من همیشه خلاصه شده بودم توی فیزیک و هندسه و..

خلاصه شده بودم توی آزمون‌های هرهفته‌ام.

مچاله شده بودم توی نتایج خوب و بدم..

کاش یکبار به من نگاه می‌کردن.

به اون دختری که از پشت موهای فرفریش دنبال تحسین و توجه بود

اون بچه‌ای که دلش میخواست مامان باباش بهش بگن خیلی قشنگ می‌نویسه

خیلی قشنگ سه‌تار می‌زنه.. موهاش خیلی خوشگلن.

اون بچه‌ای که بعد از هرباری که دیگران ازش تعریف می‌کردن با خودش میگفت 

"یعنی مامان بابا هم همین فکرو می‌کنن؟"

همونی که چون نمراتش خوب نبود نمی‌تونست جایزه‌های خوب داشته باشه.

همونی که چون تو آزمونا نفر اول نمیشد از هزار جهتِ روانی تنبیه میشد.

همونی که هیچوقت مثل خواهر بزرگترش نبود..

همون روژینایی که تمام اعتماد به نفس توی وجودش برای فرفریاش بود، که مامان بهش گفت داره زیادی براشون تایم میذاره و باید کوتاهشون کنه تا به درسش برسه.

مامان هیچوقت بهش نگفت موهاش خیلی قشنگن.

به پشت سرم، همین حالا و آینده‌م نگاه می‌کنم، و هیچ چیز روشنی نمی‌بینم.

حتی کوچک‌ترین کورسویی.

انقدر در تمام مدت زندگیم در ازای کافی نبودن چیزایی که دوست داشتم رو از دست دادم.. که دیگه خودم هم خودم رو لایق هرچیزی که خوشحالم میکنه نمیدونم‌.‌.

حالا که دارم اینو می‌نویسم خیلی وقته سه‌تار نمی‌زنم، موهام رو کوتاه کردم، نوشتن رو کنار گذاشتم و از کسی که تنها امیدم توی این روزهای جهنمی بود خدافظی کردم.

هنوز هم برای مامان و بابا نمره هامن که مهمن؛ و یک‌سال دیگه که این کنکور لعنتی تموم شه دیگه نمیدونم این دونفر چه چیزی توی وجود من قراره پیدا کنن که باهاش ارزشم رو پایین بیارن یا بالا ببرن.

میدونم که میگذره، میدونم که تموم میشه.

هیچ ذوقی براش ندارم..هیچ اهمیتی بهش نمیدم

همونطوری که نمرات آزمون های پارسالم اومد و بابا از ذوق بغض کرد ولی من.. یه وجود پوچ و بی‌حس بودم، می‌دونم که آخر امسالم نتیجه‌ی کنکور چه خوب باشه چه بد. چه اشک مامان بابا از ذوق باشه چه غم.

من هیچ چیزی ندارم که بهش ببالم یا براش غمگین باشم.

چون اون روژینای موفرفری.. با هرچیزی که توی زندگیش میخواسته خدافظی کرده.

 

21 مرداد 1404

00:11

زیرپتو، چشمای گریون.

  • 21 Mordad 04 ، 23:58
  • روجی ؛
  • ۰ نظر

نوزده اردیبهشت هزار و چهارصد و چهار

 

من همیشه عادت دارم ادمارو توی فاصله ای نگه دارم که وقتی از زندگیم حذف میشن، هیچ دردی رو حس نکنم.

نه درد دوری، نه غمِ دلتنگی.. نه ترسِ فراموشی، نه خشمِ ترک شدن.

همیشه انقدر دور، که وقتی میرن با یه لبخند و خداحافظی بدرقشون کنم، نه اشک و گریه.

اما تو!

حتی نمیتونم باور کنم انقدر راحت تمام مرزهای من رو شکوندی و طوری با لبخند قشنگت روبروم قرار گرفتی که من حتی فرصت نکنم بترسم یا عصبانی بشم.

فکر میکنم خیلی دوستت دارم، یا حتی فراتر.

چشمات، اون فرم قشنگ لبخند بامزت، موهای فرفری دوست داشتنیت..چیکار کردم که مال منی؟

اون توجهِ ناشیانه اما خالصت، تمام ستاره هایی که وسط شبای سخت، توی آسمون برام روشن میکنی.

همه ی اون عشق و محبتی که وجود منو ازش پر کردی..چیکار کردم؟!

این برای توعه عزیزدلم، برای تویی که همه چیزی درعین هیچ بودن.

برای تویی که دورترینی به من اما نزدیک..توی قلبم.

برای تو که اگر میتونستم ببوسمت حتی اهمیتی نمیدادم کجا و کی قراره نفسام بند بیاد.

برای تو..که وقتی نگاهت میکنم حس میکنم "اگر بابا نباشه میتونم بهش تکیه کنم"

دوست داشتنت خیلی برام دردناکه، ندیدنت، دور بودن ازت. همش منو آزار میده..

از اینکه ولم کنی و پرت شم توی یه اقیانوس پر از ترس هام میترسم..اما میخوام بهت اعتماد کنم و خودمو توی آغوشت رها کنم؛ چون اون دستا احساس امنیت میدن.

من؛ حتی الان که دارمت، میترسم که از دستت بدم

حتی الان که پیشمی..از روزی که نباشی میترسم.

از رفتنت، نبودنت، محو شدنت..

اما دوستت دارم..با تمام وجودم و با تک تک سلول های بدنم.

با همه ی عشقی که توی قلبم دارم..دوستت دارم

و من فکر میکنم که دوست داشتنت ارزششو داره که شبها با ترس نبودنت بخوابم..و روزها با ذوق پیامت از خواب بیدار شم.

چون آدم تا چیزی رو به دست نیاره..نمیترسه که از دستش بده. و به دست آوردن تو برای من تا به امروز

شیرین ترین تجربه ی تلخ زندگیمه

 

با یه عالمه عشق

روژی.

  • 20 Ordibehesht 04 ، 14:16
  • روجی ؛
  • ۳ نظر

نمیدونم این داستان فروش بیان چیه و از کجا شروع شده و تا کجا قراره برسه.

از تهه تهه تهه تهه قلبم امیدوارم این اتفاق نیفته، اینجا یکی از امن ترین صندوقچه های اسرار منه..

از مظلومانه ترین عشق ها تا شوم ترین افکار و غمگین ترین لحاظتم رو این پَنِل دیده.

نمیدونم اگر بیانی نباشه دیگه کجا رو قراره نقطه امن ذهنم کنم.. اما دوست داشتم که یه راه ارتباطی با کسایی که اینجا دارم نگه دارم:(((((

آیدی تلگرامم و میذارم

چندروز دیگه هم چنلمو خلوت میکنم و اونم میذارم

امیدوارم همیشه خوشحال باشین

اگر دیگه بیتر دریمزی نبود..از یاد نبرین مارو🩷

 

 

آیدی تلگرامم @rowkyz

  • 21 Esfand 03 ، 20:35
  • روجی ؛
  • ۰ نظر

هشت اسفند هزارو چهارصد و سه

 

نمیدونم عزیزم، شاید بیماری

شاید از عذاب دادن من لذت میبری و یا شاید حتی اصلا اهمیتی نمیدی

شاید نباید انقدر بها بدم به تو، رفتارات، کارات

آزاردهنده ای.

من عادت دارم به تحمل کردن بدترین چیزها

اما عادت ندارم به وادار کردن خودم

به تحمل کردن بدترین چیزها

عادت ندارم کسی با پرروگری با من برخورد کنه

به قول بابام "به قبر پدرم بخنده"

من عادت ندارم به رفتار های زننده ی امثال تو

و چرا انقدر دیر خودتو نشون دادی؟

چرا انقدر طولش دادی تا خودتو ثابت کنی؟

چرا انقدر دیر بد بودن و بدجنس بودنتو به روم اوردی؟

ازت متنفرم

از همه ی خاطراتی که باهات دارم

از همه ی اون خنده ها، لبخندها

امیدوارم غرق شی

بری تا تهه اقیانوس.

  • 08 Esfand 03 ، 20:09
  • روجی ؛
  • ۰ نظر
post - 1549393541

او و دوستانش

سی بهمن هزار و چهارصد و سه.

تهران، رو تختم.

 

دیشب رفتم کنسرت او و دوستانش، خیلی یهویی شد، اما یه معجزه ی یهویی بود.

از همون لحظه ای که اولین آهنگو خوندن تا آخرین لحظه ای که گیتاراشون رو گذاشتن روی زمین.. بغض کردم و اشک ریختم و غصه خوردم و عشق ورزیدم.

دوست داشتم تو اونجا باشی، دوست داشتم وقتی بستنی کیم رو میخوندن برگردی و نگام کنی، لبخند بزنی.. "بمون، نرو بستنی کیم" نبودی اما، نمیدونم کجا بودی.. به من فکر میکردی یا نه.

اما فکر من پیش تو بود هرچند جسمم خیلی دور از تو..

دوتا پوستر گرفتم، دوتا امضا گرفتم، دوتا دوتا دوتا دوتا.. دوتا دوتا بهت عشق ورزیدم.

پوستر رو برای تو نگه میدارم؛ هرچند روش نوشته برای روژینا.. چرا که روژینا درون تو خلاصه میشه.

منتظرت میمونم..تا روزی که بلیطام بشن دوتا

قلبم بشه دوتا

لبخندا بشن دوتا

دو جفت چشم

دو دست

دو صندلی

کنارهم

و با هم بریم

بریم تا تهه اقیانوس.

به امید اون روز و برای حالا..

شب بخیر، دوستِ قدیمی.

  • 30 Bahman 03 ، 23:12
  • روجی ؛
  • ۰ نظر
post - 1549393541

منتظر..

فکر میکنم هشتم دی ماه

بالاخره پیام دادی..واقعا عجیبی

داری منو گم میکنی تو خودم، ناواضح و پیچیده.

خسته شدم از قانع کردن خودم، نمیخوام قبول کنم مثل همه ی اون احمقایی که بازیشون میدن؛ بازیچه شدم.

خیلی دلم برات تنگ شده بود، بهت نگفته بودم.. و نمیگم

اما اون دلتنگی تا ابد یه جایی گوشه ی قلبم گریه میکنه

چون نمیدونه چرا طرد شده، ترک شده و دقیقا زمانی که به کسی تکیه کرده..پشتش خالی شده.

ولی..

تو برگشتی!

تو برگشتی، برای من

نمیدونم

شاید اون جماعت بهتر رهات کردن

یا اصلا وجود نداشتن، اما تو برگشتی

کنار من..

تو برگشتی و بعد از یه مدت طولانی که از حرف نزدنمون میگذشت

تصمیم گرفتی باهام حرف بزنی

از دعوامون، ازینکه چقدر "بی ادب و رومخ و پررو و چشم سفید و بیلیاقت و زشتی" مضحک بوده که تاحالا ادامه ش دادیم

و حتی طلبکار هم بودی، چون پیام دادی :)!

ولی بازهم، منو خندوندی، حالم رو پرسیدی، باهام شوخی کردی و دلداریم دادی..

باهام برنامه ریختی، صبح بیدارم کردی

و من باورم نمیشه که توی کمتر از یک روز

به همین سادگی

همه چیز روال قبل رو گرفت

انگار..دوتامون خوب میدونستیم منتظر چی

و کی هستیم..

post - 1549393541

هیچکس تو نشد

یادم نمیاد چندمه

روز n ام. از دی ماه هزار و چهارصد و سه..

14 روز از آخرین باری که باهمدیگه حرف زدیم میگذره، دلم تنگ شده؟ نمیدونم

عصبیم؟ نمیدونم

آشفته م؟ نمیدونم.

دو هفته ی کامل شده که دیگه نمیتونم از دستای زخمی شده و آهنگای مسخره سرویسم و اتفاقای بیمزه توی خونمون برات حرفی بزنم

عکسا دونه دونه گالریمو پر میکنن، وویسا میرن تو سیو مسیج و حرفامو توی دلم نگه میدارم

شاید کمی سخت باشه عادت کردن به نبودنت، آخه خب میدونی دیگه

روزمره ترین بخش روزمرگیام بودی..

با دوستام درد و دل میکنم و میگن که برات مهم نیست

برات مهم نیست؟ نمیدونم..

مگه میشه برات مهم نباشه؟ یعنی واقعا اهمیتی نمیدی که دیگه برات جیغ نمیزنم یا کسی نیست که ازت بخواد براش گیتار بزنی؟؟

لابد الان آدمای جدیدی رو پیدا کردی

آدمای جدید

بهتر..

خیلی بهتر

از من.

اما خب بازم، اونا که من نمیشن، میشن؟

اوناهم هزار تا اسم برات انتخاب میکنن؟ اگر آره خدا لعنت کنه. هم تورو هم تک تک اسماتو.

اونارو هم پنبه ماهی صدا میکنی؟ اگه آره.. خدا لعنت کنه. هم تورو هم تک تک اسماتو.

برات سه تار میزنن؟ عکسای لوس میفرستن؟

نصفه شبا میشینن پای غرغرای ناتمومت؟

برات لباس انتخاب میکنن..؟!

اونا..برات من میشن؟!

چون برای من..

هیچکس

تو

نشد.

post - 1549393541

ازاد و رها

من هیچوقت دلم نمیخواست یه دکتر خفن یا به مهندس پولدار شم، دلم نمیخواست توی جایگاه قضاوت قرار بگیرم یا کنار محکوم ها از حقوق داشته با نداشتشون دفاع کنم.

دلم نمیخواست آدما رو آرایش کنم، دلم نمیخواست روی بدنشون نقاشی بکشم.

من دلم میخواست زندگی کنم

توی طبیعت، ازاد و رها.

دور از آدم ها..

دور از آدم های بدجنس..

دور از یار ماه

دور از اون..

post - 1549393541

بوسه آخر

همیشه فکر میکردم بوسیدن آدمی که دوستش داری چه حسی میتونه داشته باشه، هربار برای خودم مجسم میکردم و از دور تصویرشو نگاه میکردم.
پرت میشی به یه دنیای دیگه؟ ستاره ها دور سرت میرقصن؟ پروانه ها برای زیبایی عشقت شادی میکنن؟ 
چقدر میتونه متفاوت باشه که به جای گونه ها یا پیشونی، لب های یکی رو ببوسی؟
زیبا نیست؟ چشم هاتو ببندی، گوش هات رو به نشنیدن دعوت کنی، تمامی وجودتو بریزی تو لب هات و با اونها مهر عاشقی به لب های دیگری بزنی.
هربار که بهش فکر میکردم مثل یه پرنده ی مهاجر از خیالم پرواز میکرد و به اوج میرسید..

و پرنده ی خیال من روی بوم اشتباهی نشست، آشیونه ی عاشقیش رو روی شاخه ی تکیده ای ساخت که تحمل بار خودش رو هم نداشت.. سقوط کرد.
من عشق رو روی لب هایی یاد گرفتم که عاشقی کردن رو از یاد برده بودن، چشم هایی رو پرستیدم که مدت ها با غضب به همه نگاه کرده بودن، من روحی رو آرزو کردم که برای رویاهام زیادی پیر بود..
و بعدها فهمیدم حین یه بوسه ی طولانی از سر دلتنگی های بی پایان پرنده ای آواز عاشقی نمیخونه و ستاره ای با آواهای رمانتیکِ پس زمینه نمیرقصه.
نفس هات کم میاد، خسته میشی و آروم آروم دست هات قابی که دور صورتش ساختن رو میشکنن و پایین میان؛ میفتن کنار پاهای نحیف و رنجورت و مشت میشن. یکم دیگه..فقط یکم تحمل کن، اون دیر به دیر میبوسه، بوسه هاش رو نیمه کاره نذار؛ 
چشمات سیاهی میره..سرت سنگین میشه و لب هات بازهم بی اراده میرقصن؛ رقصی دست و پا شکسته از روی اجبار، مثل عروسکی که توی دست های عروسک گردان بی تجربه ای به تماشاچی های حاضر سلام میده و لبخند شادمانی میزنه، چرا که عروسک کوچولوی قصه بی اراده راه رفتن رو به جعبه ی تاریک و نمور گوشه ی سیرک ترجیح میده..
مشت هات بالا میاد و ناخوداگاه مثل یخ شکنی قفسه سینه پرغمش رو هدف میگیره.
و بازی تموم میشه، پرده های عاشقی درهم میرن و قدم هاش از محدوده ات خارج میشن، لب هاش دیگه مال تو نیست و چشم هاش باز هم از کلافگی برق میزنن.
بیماری همیشه بده، همیشه درد داره.. حتی اگر ناپیدا و گم باشه؛ بیماری، تنگی نفسِ بیجاییِ که وسط بوسه معشوقش رو پس میزنه. بیماری، معشوقه ایه که دور و دورتر میشه.
بیماری همیشه هست، لابه لای عشقمون، زیر تخت خواب مشترکمون، بیماری از پشت کانتر بلند آشپزخونه دست تکون میده. بیماری در رو باز میکنه..بیماری چشم هاتو میبنده و زمانی که در مقابله باهاش اون گوی های غمزده رو باز میکنی صدایی که آرزو میکنی توهم باشه خبر میده که در خونه باز هم بسته شده. اما نیست.
تو تنها پشت در خونه ت گیر میفتی، اون بازهم رفته، گل های فراموشم نکن بعد از ساعت ها دور از آب موندن کم کم بی جون میشن..صداها توی سرت زنگ میزنن..بازهم نفس کم میاری؛ این بار بوسه ای درکار نیست، این بار نفس کم میاری چون باز هم فرار عشق سردرگمی رو تماشا کردی که هرگز نخواست بفهمه تو چقدر بیماری..

Magic Spirit