این یکیو واسه خودم مینویسم
کسی که که زخمای روحش بیشتر از اونی شده که بتونم نادیدشون بگیرم..چون درد میکنه.خیلی درد میکنه.
علاقه ای که بهش داشتم هیچوقت ناشی از هیجان دوره ی نوجوونی یا شوق توجهی که بهم میکرد نبود.
همیشه دوستش داشتم چون امن بود، عزیز بود.. و مطمئن بودم که دوستم داره، مطمئن بودم که چشمای شکلاتیش فقط منو میبینه..
حالا اما، نمیدونم چه حسی دارم.. نه حس امنیت و نه باوری برام باقی نمونده.
همه چیز فروریخته، مثل خونه مخروبه ای که با یه ضربه خیلی کوچیک..پایین میریزه، آوار میشه و کل خاطرات، کل یادگاری ها و کل وجودشو با خودش نابود میکنه.
گاهی دلتنگ روزهایی میشم که وقتی خودمو روی تختم پرت میکردم، با نیش باز به سقف زل میزدم و با خودم میگفتم "این همونه"
الان فقط دراز میکشم و گریه میکنم، اشکا همینطوری پایین و پایین تر میرن و گردنمو خیس میکنن. گرم و چندشه.
تحقیرآمیزه..
یروزی مطمئن بودم تهش میشه
الان مطمئنم تهشه.
امیدوارم منو ببخشی، اما بعد از یه دروغ همه واقعیتا مشکوکن.
- 04/05/25
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.