همیشه فکر میکردم بوسیدن آدمی که دوستش داری چه حسی میتونه داشته باشه، هربار برای خودم مجسم میکردم و از دور تصویرشو نگاه میکردم.
پرت میشی به یه دنیای دیگه؟ ستاره ها دور سرت میرقصن؟ پروانه ها برای زیبایی عشقت شادی میکنن؟
چقدر میتونه متفاوت باشه که به جای گونه ها یا پیشونی، لب های یکی رو ببوسی؟
زیبا نیست؟ چشم هاتو ببندی، گوش هات رو به نشنیدن دعوت کنی، تمامی وجودتو بریزی تو لب هات و با اونها مهر عاشقی به لب های دیگری بزنی.
هربار که بهش فکر میکردم مثل یه پرنده ی مهاجر از خیالم پرواز میکرد و به اوج میرسید..
و پرنده ی خیال من روی بوم اشتباهی نشست، آشیونه ی عاشقیش رو روی شاخه ی تکیده ای ساخت که تحمل بار خودش رو هم نداشت.. سقوط کرد.
من عشق رو روی لب هایی یاد گرفتم که عاشقی کردن رو از یاد برده بودن، چشم هایی رو پرستیدم که مدت ها با غضب به همه نگاه کرده بودن، من روحی رو آرزو کردم که برای رویاهام زیادی پیر بود..
و بعدها فهمیدم حین یه بوسه ی طولانی از سر دلتنگی های بی پایان پرنده ای آواز عاشقی نمیخونه و ستاره ای با آواهای رمانتیکِ پس زمینه نمیرقصه.
نفس هات کم میاد، خسته میشی و آروم آروم دست هات قابی که دور صورتش ساختن رو میشکنن و پایین میان؛ میفتن کنار پاهای نحیف و رنجورت و مشت میشن. یکم دیگه..فقط یکم تحمل کن، اون دیر به دیر میبوسه، بوسه هاش رو نیمه کاره نذار؛
چشمات سیاهی میره..سرت سنگین میشه و لب هات بازهم بی اراده میرقصن؛ رقصی دست و پا شکسته از روی اجبار، مثل عروسکی که توی دست های عروسک گردان بی تجربه ای به تماشاچی های حاضر سلام میده و لبخند شادمانی میزنه، چرا که عروسک کوچولوی قصه بی اراده راه رفتن رو به جعبه ی تاریک و نمور گوشه ی سیرک ترجیح میده..
مشت هات بالا میاد و ناخوداگاه مثل یخ شکنی قفسه سینه پرغمش رو هدف میگیره.
و بازی تموم میشه، پرده های عاشقی درهم میرن و قدم هاش از محدوده ات خارج میشن، لب هاش دیگه مال تو نیست و چشم هاش باز هم از کلافگی برق میزنن.
بیماری همیشه بده، همیشه درد داره.. حتی اگر ناپیدا و گم باشه؛ بیماری، تنگی نفسِ بیجاییِ که وسط بوسه معشوقش رو پس میزنه. بیماری، معشوقه ایه که دور و دورتر میشه.
بیماری همیشه هست، لابه لای عشقمون، زیر تخت خواب مشترکمون، بیماری از پشت کانتر بلند آشپزخونه دست تکون میده. بیماری در رو باز میکنه..بیماری چشم هاتو میبنده و زمانی که در مقابله باهاش اون گوی های غمزده رو باز میکنی صدایی که آرزو میکنی توهم باشه خبر میده که در خونه باز هم بسته شده. اما نیست.
تو تنها پشت در خونه ت گیر میفتی، اون بازهم رفته، گل های فراموشم نکن بعد از ساعت ها دور از آب موندن کم کم بی جون میشن..صداها توی سرت زنگ میزنن..بازهم نفس کم میاری؛ این بار بوسه ای درکار نیست، این بار نفس کم میاری چون باز هم فرار عشق سردرگمی رو تماشا کردی که هرگز نخواست بفهمه تو چقدر بیماری..
- 03/09/19