۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

post - 1549393541

هرجا.

هرجای دنیا بگی تو ۱۵ سالگی به خاطر حرف زدن ساچمه خوردم هرهر بهت میخندن.

  • 16 Aban 01 ، 20:51
  • روجی ؛
post - 1549393541

یعنی..

یعنی اینهمه آدم واقعا مرده؟:))))

  • 14 Aban 01 ، 17:57
  • روجی ؛

به سمت در ورودی رفت.. کلید را چرخاند و در را با صدایی گوش خراش باز کرد. هیولای خشمگینِ خانه با عصبانیت در صورتش سیلی زد و خفگی او را در بر گرفت؛ از قدم هایش درد و خستگی میبارید اما در برابر سکوتی که روزها بود خانه را گرفته بود حتی ذره ای هم اهمیت نداشت؛ سکوتی که جان میگرفت و شادی را می‌بلعید، در آرامیِ شب گم میشد و در هیاهوی روز پنهان، سکوتی که سراپا صدای ظلم بود و ستم.

در خانه ای می‌زیست که درد مهمانِ همیشگی اش بود؛ پدری ناتوان در آخرین اتاق خوابیده بود و خواهری جان بر لب رسیده در غمگین ترین اتاق به در می‌کوبید.

دستی بر سرش کشید..سری که به اجبار پوشش خود را از دست داده بود.

بی دفاع..حتی در برابر سرما؛ سرمایِ خانمان سوزِ درد و خشم که در کنارِ گرمایِ امید تازیانه می‌زد. بادی که بر غبارِ سکوت می‌وزید و صدایی که به حنجره ای زخمی بخشیده می‌شد.

در قفس، پرستو به خود می‌پیچید..گویی او نیز از این سکوت می‌ترسید؛ روی مبلِ زوار در رفته دراز کشید‌...چشمانش را بست و بارها تا ۱۰ شمرد.

به بارِ چهلم که رسید، صدای ناهنجارِ در بلند شد..چند حیوان وارد شدند، با غرش هجوم می‌آوردند و هرچه را که بود می‌دریدند.

پدر در آخرین اتاق سنگ کوب کرد..قفلِ درِ غمگین ترین اتاق شکسته شد و سکوتِ خانه خفه..در آن بین سرباز با آرامش درب قفسِ پرنده را گشود..

خانه با آتشِ ظلم میسوخت و با سرمای ناامیدی یخ می‌زد؛

دستی بسته شد، جانی گرفته شد و آتشی فروزان شد..اما در آن میان؛ قفلی نیز شکست..سکوتی خاموش شد، و آزادی به سوی آینده پرواز کرد.

 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا.. آنچه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند.

post - 1549393541

بالاخره

بالاخره دیدمش، بعد از دو سال و نیم.

خیلی خوشگله..خیلی خیلی خوشگله؛ مهربون تر از چیزیه که توی مجازی به نظر میاد..و وحشتناک گوگولی*-*

صداش خیلی قشنگه :"""""""

موهاشم خیلی نازه؛ لنز خیلییییی فاکینگگگ به چشماش میادددد جییییییییییغ

وای من عاشق شدم TT هلپ

تازشم بهم گفت خوشگل تر از عکسامم "-" خوشحالم که بالاخره حقیقتو یکی گفت🤰🏻

لاو یو زلا

بوووووس بهت

post - 1549393541

امروز.

امروز دارم بعد از حدود ۲ سال و نیم، اولین دوست بیانیمو برای اولین بار میبینم.

استرس از سرم میریزه تو انگشت کوچیکه ی پام تموم میشه..

امیدوارم خوب بگذره؛)

Magic Spirit