امشب اومدم پیشت
ازین گفتم که دلم واسه خونه مامانبزرگ تنگ شده
گفتی واسه چی ؟
گفتم نصف خاطرات بچگیم مال اونموقه ست..
گفتم از اونموقه ها ک دایی میومد و ما میخواسیم بریم عید دیدنی
بغضم شکست
صدات کردم...بغلم کردی
توهم گریت گرفت...شنیدم چطوری اب دهنتو قورت میدادی..
میدونی..گاهی از زندگیم متنفر میشم
الان ازون موقه هاست
من نمیخواسم از دستشون بدم..
فردا دوتامون بیدار میشیم
تظاهر میکنیم برامون مهم نیس
ت غر میزنی و منم بی حوصلگی میکنم
اما هردومون میدونیم چقدر دلمون واسه خنده های اون دوتا تنگ شده..
کاش بابا اینجا بود..
- 00/04/08