خمش باش
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا..
- 09 Esfand 02 ، 00:34
- ۰ نظر
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا..
تو چیزی رو درون من زنده کردی که تا قبل از ورودت حتی نمیدونستم وجود داره.
دیگه دلم نمیخواد نگاهت کنم.
چشمات دیگه منو به وجد نمیاره..لبخندات دیگه قشنگ نیست.
حالا دیگه وقتی میبینمت نیازی نیست لبخندمو جمع کنم، لبخندی وجود نداره.
حالا میتونم راحت وایستم کنارت و بهت فکر نکنم
نگاه میکنم که از کنارم رد میشی و دیگه چشمام مسیر رفتنتو دنبال نمیکنه
دیگه وقتی بهم زل میزنی ضربان قلبم بالا نمیره.
نمیدونم
تو عوض شدی یا من؟ دیگه برام اون آرامش قبلو نداری..
وقتی با اون چشمای متعجب و پرسشگر نگاهم میکنی، دلم میخواد زمین دهنشو باز کنه و منو ببلعه.
گاهی اوقات دوستام حس منفوریت زیادی بهم میدن، موجب میشن احساس اضافی و مضحک بودن بهم دست بده.
سخته که با این موضوع کنار بیام، با اینکه دیگه قرار نیست همه آدما دوستم داشته باشن..دیگه مثل دبستان و راهنمایی نیست که راحت ارتباط بگیرم.
سخته که کنار بیام حتی دوستای خودم که توی روم لبخند میزنن ممکنه پشتم حرفای خیلی داغونی بزنن.
من فقط غمگین میشم از این که دائما بخوام فکر کنم الان باید اینجا باشم یا نه، باید این حرفو بزنم یا نه، باید وجود داشته باشم یا نه.
بعضی مواقع هم با خودم میگم؛ اگه قراره پیش دوستات احساس امنیت نداشته باشی، اگه قراره حتی پیش دوستات خودت نباشی..اگه قراره دوستات بهت حس مزاحمت بدن، اصلا چرا باید باشن؟
مگه دوست همین نیست؟ مگه دوست خونه امن آدم نیست؟ جایی که آرامش به ترس و خشم چیره میشه نیست؟ پس چرا باید دائما پیش دوستام حس های منفی داشته باشم؟!
تا کی باید منتظر بشینم واسه روزی که به جای اینکه من برم سراغ اونا، اونا بیان سراغ من؟ تا کی باید به عقربه ساعت نگاه کنم تا زمانی که میتونم ببینمشون برسه..و بعد نگاه اونا باهام تلاقی پیدا کنه و از کنارم رد شن؟
دیگه نمیدونم مشکل کجاست، من فقط خستم..من فقط یکیو میخوام که پیشش خودم باشم، هم روژی باشم هم یه هیولای زشت.
من از دروغ گفتن، زور زدن، التماس کردن واسه دوست داشته شدن متنفرم..
قشنگِ من، کاش از همون اول میدونستم داشتنت چقدر حس خوبی داره..تا بیشتر برای رسیدن بهت تلاش میکردم.
تو همونی بودی که فکر میکردم، که میخواستم، که نیاز داشتم.
پناهِ منه بی پناه شدی؛ خونه امنِ منه بارون زده شدی!
کاش میدونستی چقدر دوستت دارم، کاش میدونستی چقدر میپرستمت.
در ستایشت تک تک آهنگام کم میارن. دستم و قلمم زانو زدن، مغزم حتی نمیتونه زیبایی هاتو پردازش کنه.
دوست داشتنی، بوسیدنی، پرستیدنی ترین آدمی هستی که میتونست توی این دوره وارد زندگیم شه❤️🩹 مرسی که هستی، مرسی که اومدی..مرسی که گذاشتی برات تلاش کنم و به دستت بیارم!🫶🏻
دیگه نمیدونم باید آدما رو دوست داشته باشم یا ازشون متنفر باشم، نمیدونم کاراشون از قصده یا بی منظور، نمیفهمم باید در قبال اشتباهات و رفتارای مضحکشون چه جوابی بدم..
دیگه حتی قدرت آنالیز اینکه مشکل منم یا اونا رو هم ندارم. فقط میخوام تموم شه..میخوام همه منجمد شن؛ هیچکس حرکت نکنه؛ تنهام بذارن و دیگه انقدر بهم آسیب نزنن.
فقط میخوام یاد بگیرم مثل خودشون باشم، بیتوجه به دیگران و احساساتشون، خودخواه، بیفکر...
---------------------------------------------------------
- جدا ارتباط برقرار کردن همیشه انقدر سخت بوده یا فقط الانه که به طرز عجیبی ترسناک و استرس زاست؟!
از کنکور متنفرم
همه رمانای دوست داشتنیم تو دوردست ترین نقطه کتابخونه دارن خاک میخورن
و کتابای لعنتیِ درسی جاشونو با وقاحت دزدیدن.
یه مهمون vip سه سالهی دائما مزاحم؛ درس.
متاسفم عزیزم
من دوستت داشتم، بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی.
هربار با نگریستن به تو و نوشته هایت جانی به جانهایم افزوده میشد و در ته قلبم میدانستم این حس مُردنی نیست..
میدانستم که اگر یک لحظه بیشتر به من فرصت زنده ماندن بدهند میخواهم در آغوش تو باشم؛ آغوشی که بیرحمانه از من دریغ کردی.
هرروز میل به تو و رسیدن به لبخند هایت در من بیشتر میشود، کاش روزی میرسید که من میمردم و تو جنازه ام را بر شانه های دوست داشتنی و زیبایت حمل میکردی.
اما من زنده ام، و دور از تو..بسیار دور از تو؛ زیرا این چیزی بود که تو در تمامِ این مدت میخواستی!🩶