post - 1549393541

بسیار میخندیدم.

شاید اگر یک روز با من درمورد چنین دورانی سخن میگفتند..بسیار میخندیدم

شاید اگر یک روز بیان میکردند که چه چیزهای احمقانه ای را انتخاب کرده ام برای درد کشیدن، حرف را با مشتی بر دهانشان به اتمام میرساندم.

اما اکنون من اینجایم..درست در میان تمامی معضلات کودکی و نوجوانی..در میان تمامی مشکلاتی که تصور میکردم از سر گذرانده ام.

با ورود پرحاشیه ات به زندگی ساده و معمولی ام دردهایی به من بازگرداندی که مدت ها بود از آنها فراری بودم..

نمیدانم چرا باید چنین اتفاقی می‌افتاد..اما هم اکنون من در میان لاشه های خونباری گم شده ام که هرکدام یکی از مقتولینِ تو و رفتار های عجیبت هستند؛ و دروغ چرا

از حضورم در اینجا ناراضی نیستم!

از حضور در مکانی که بوی خونِ شیفتگان تو را میدهد..تنفس در هوایی که بوی جنازه های فرسوده ی کهنه را میدهد گله مند نیستم.

نمیگویم خوشحالم، هرگز؛ اما شاید دردی که تو میدهی و عذابی که من میکشم..پلی باشد میان ما.

میان من و تو

میان تمامیت من و جزئی از تو 

و میان تمامیِ دغدغه های کودکانه ام

اگر روزی میگفتند تو را که ببینم قلبم از سینه در خواهد آمد و مغزم با سرعتی برابر با سرعت نور زیبایی هایت را پردازش میکند..بسیار میخندیدم :))))

زیبای من، هرگز نخواهی دانست که حتی با نگریستن در چشمان من.. مرا به چه دردی مهمان میکنی..

بارها تلاش کرده ام برای تو بنویسم و اما حالا.. نمیدانم چه میخواهم بگویم.

هرگز در مغز مشوش و پرمشغله ی من نمیگنجید.. روزی برسد که با چنین حقارتی برای معشوقی بنویسم که خود برگزیده ای دارد..!

اما تو نمیدانی، و نخواهی دانست که او هرگز همانند من به تو ننگریسته.

دروغگویِ پاک.. خسته نمیشوی از آزارِ منِ رنج دیده؟

بسیار دوستت دارم؛ ورای تصورات تو و من..ورای جهانی که دستانت را از دستانم دور نگه میدارد.

من تو را فراتر از تمامی محدودیت هایم میپرستم و کاش..که تو خود، دیواری نبودی میان من و تمام شوقِ حضورم.

سکوت را در آغوشت ترجیح میدادم به زجه زدن بر بالینِ قلب زخمی ام.. اما سنجاقکِ زیبایم، مگر این چیزی نبود که تو میخواستی ؟

نمیدانم.. روزی خواهد رسید که دست هایت او را رها کنند و قلبت برای دیدن من زندگی را پس بزند ؟

روزی که چشمان زیبایت برای من بدرخشند..تصورش نیز مرا از زمین جدا میکند.

اما من صدای شیون احساساتم را میشنوم، میدانم که روز پایان من و عشق من بسیار نزدیک است..

درخت اقاقیایی که به یاد تو در گوشه قلبم رشد کرده نیز، روزی در میان آتشی که بر قلبم زده ای خواهد سوخت..عشقِ من در آتشِ بی مهریِ تو خواهد سوخت.

 

 

پ ن : لطفا از هرجایی اومدین نظرتون رو راجع به این متن بگید، ممنونم :((

post - 1549393541

1402/08/19

نمیدونم چند سال و چند روز از اولین باری که پام به بیان باز شد میگذره.

خیلی تلاش کردم مسببش رو ببخشم، نشد..نتونستم

پست ها و کامنت های قدیمیمو که میخونم از حجم بچگی خودم خندم میگیره.

تقریبا 2 سال از روزی که به طور جدی تصمیم به ترک بیان گرفتم میگذره..

خیلی دلتنگ دوستای قدیمیمم، همینطور خود قدیمیم!

خیلیاشون هستن که حتی نمیدونم کجان...

متاسفم اگر هیچوقت اونقدر که باید خوب نبودم

چند وقتی بود که خیلی تلاش کردم برگردم بیان؛ نشد

نتونستم، چون اینجا هیچی مثل قبل نیست.

کاش میشد یه گپ با بچه های قدیمی داشته باشیم :)))) حیف.

این چندوقت خیلی برای دوست پیدا کردن تلاش کردم...نشد، نتونستم

واسه همین هم بود که انقدر دلتنگ بیان شدم

دلتنگ دوستیایی که با یه کامنت شروع شدن و هنوز تو قلب من ادامه دارن..

 

- دلم واسه مومونم تنگ شده :(( کسی ندیدتش؟

post - 1549393541

نشانه :"(

فردا آزمون جامع دارم.

نمیگم بلد نیستم یا نمیتونم..چون خودم میدونم چقدر زور زدم تا به این مرحله ای برسم که الان هستم.

ولی خیلیا از من قوی ترن..خیلیا زودتر از من به خودشون جنبیدن و شرایط یکم سخت شده.

عادت ندارم جزو نفرات برتر نباشم..اگه فردا ازمون خراب بشه واقعا داغون میشم :(((((

تنها ارزویی که الان میخوام توی این باکس سفید بنویسم..

اینه که تا خردادِ 1403

بشم همونی که همه میگن قرار نیست مثلش باشم..

نمیخوام بذارم ازش بت بسازن..نمیخوام بذارم از من بهتر باشه.

خواهش میکنم برای فردام دعا کنید D": خیلی استرس دارم.

کلی بوس به تک تکتون.

از ازمون که برگشتم جواب همتونوووو میدم

کلی مراقبت کنینننن. فعلا ಥ_ಥ

همه چیز داره سخت تر میشه.

درس خوندن، دوست پیدا کردن، مفید بودن..

حتی نفس کشیدن.

فردا قراره یه سال بزرگ تر شم؛

عجب تئوری مسخره ای..۳۶۵ روز رشد و بعد یهو توی یه لحظه، بومممم 

حالا دیگه تولدت مبارک! بزرگ شدی دختر! الان یه سال عاقل تر شدیا!!!

حتی مطمئنم نیستم میخوام بزرگ شم یا نه..جز عذاب هیچی نداره.

لعنت به این زندگی..سرم داره از شدت شلوغی دورم گیج میره

post - 1549393541

1402/07/20

همیشه وقتی ذهنم خالی بود اولین کاری که میکردم این بود که بیام بیان..

انقدر به این صفحه ی سفید و پوچ زل میزدم تا درنهایت یه چیزی برای گفتن پیدا کنم.

یه متنی برای نوشتن، احساسی برای بیان کردن..دردی برای به تصویر کشیدن.

من هرموقع به پوچی رسیدم بیان رو منجی خودم دیدم :)))

اما حالا دیگه حتی بیان هم نمیتونه کمکم کنه، نمیتونه ذهن پوچ و خالیم رو از کلمات پر کنه.

قبلا هربار وارد بازی های احساسی میشدم..حرفی برای گفتن داشتم؛

دستامو میذاشتم روی کیبورد و فقط به رقصشون نگاه میکردم..

هربار با هر متن؛ بیشتر از قبل غرق میشدم.. توی دریایی از نوشته ها، عاشقانه ها

دریایی که هرچقدر بیشتر توش فرو میرفتم، ساده تر نفس میکشیدم.

اما حالا توی قبرستونی از احساساتم گم شدم..

زور میزنم تا نفس بکشم، بوی تعفن احساساتی که زیر بار بی اعتنایی هام له شدن داره خفه م میکنه.

کیبورد حالا مثل گدازه ی داغه..دستام با هر لمس میسوزن..آتیش میگیرن!

چشمام میسوزه..دیگه دارم میلرزم.

کمک نیاز دارم..نیاز دارم تمومش کنم، یه فصل جدید شروع کنم.

فصل جدیدی از نوشتن، فصل جدیدی از احساسات.

تا اونموقع.. هرروز میام و به این صفحه ی سفید زل میزنم! ;)

post - 1549393541

میو میو میو

اگه شد که شده؛

اگه نشد، همیشه یادم میمونه که تو قشنگ ترین تلاش من برای رسیدن به یه آدم بودی ♡

قشنگ ترین تجربه ی پیدا کردن اونی که میخوام..مرسی که این همه وقت، گذاشتی همه ی زورم رو بزنم :>

post - 1549393541

موفق شدم🐥

سلام زشتولام ;)))

اومدم بگم که، روجی موفق شد یه قدم در راستای دوست شدن با کسی که ازش خوشش اومده برداره :")))

بهش پیام دادم و بعد شمارمو سیو کرد و من الان خوشحال ترین آدم کره زمینم.

قربون همتون برم بوج بوج بای بای برای بعدا 😭❤️

post - 1549393541

هنرمند

فردا میبینمت

ولی حتی نمیدونم چی میخوام بهت بگم.

اینکه قدرتشو داری منِ وراج رو به ساکت ترین آدم دور‌ و‌‌ برت تبدیل کنی..

نشون میده یه هنرمنده تمام عیاری :)))))

post - 1549393541

حالا.

حالا دیگه مثل قبل نیستم، نوشتن واسم سخت شده.

آرایه ها بی معنی شدن..نمیتونم تمرکز کنم‌.

نمیتونم ترکیبایی که دلم میخواد رو بسازم.

نمیتونم حسِ نوشتن رو زندگی کنم.

انگار.. یه شکافی بین من و تمام چیز هایی که یه روزی

بهشون علاقه مند بودم به وجود اومده.

و این شکاف داره منو میبلعه..

Magic Spirit