1402.06.05
امتحانا و مدرسهم تموم شد.
سرما خوردم.
تابستون دهم از این رویایی تر نمیشد.
- 05 Shahrivar 02 ، 06:10
- ۱ نظر
امتحانا و مدرسهم تموم شد.
سرما خوردم.
تابستون دهم از این رویایی تر نمیشد.
مدرسه داره تموم میشه، فردا آخرین آزمونه.
همه رو خراب کردم.. بهونهام موجهه؛ حداقل برای خودم.
تو تک تک شیارهای مغزم، تار و پود روانم
همه جای وجودم یه تیکه از تو داره روحمو میبلعه.
دلم برات تنگ شده..
هنوز باورم نشده، که دیگه نیستی.
عمو..یادمه همیشه عاشق این بودی که چقدر ادبیاتو دوست دارم، میگفتی خیلی مفیده..میگفتی مطمئنی یه روز من نویسنده میشم.
عمو روحم داره متلاشی میشه..حتی نمیتونم بنویسم...
میدونستی شعری که روی مزار قشنگت گذاشتن رو من انتخاب کردم؟ میدونی چقدر به خودم میبالم که لایقش بودم؟!
عمو.. کاش بودی تا بتونم یه بار، فقط یه بار دیگه بشینم کنارت.
تا فقط یه بارِ دیگه.. بپرسی کلاس چندمم.
بعد تهش بگی، مطمئنم موفق میشی، از اینجا میری همهی ماروهم میبری.
عمو موفق نمیشم، قرار بود من ازینجا برم..چرا تو رفتی؟!
چرا رفتی انقدر دور؟!
کاش من جات بودم..کاش من میمردم، بعد عشق میشدم؛ میرفتم تو قلب مهربونت.
عمو الان واسه من رنج شدی، غم شدی، شدی مرگ..شدی زنده مردن
دارم تجزیه میشم عمو..به مولکول های خیلی ریزی از دلتنگی.
چرا رفتی؟!
اون روز که توی پستم نوشتم حال عموم خوب نیست، ابدا فکر نمیکردم یه روزی همچین متنی منتشر کنم..
تو تصوراتم در نهایت شرایط یکم سخت تر میشد.
اما نه انقدر سخت :)))
چند هفته میگذره، و من هنوز نمیتونم باور کنم چرا و چطور همچین بلایی ممکن بود سرم بیاد.
دقیقا ۴ روز بعد از اون پست لعنتی، بهم گفتن دیگه هیچوقت قرار نیست عمویی داشته باشم که هربار میبینتم با تمام نیروی توی بازوهاش منو تو بغلش بچلونه.
۴ روز بعدش بهم گفتن عمو رفته..
گفتن پسربچه ی کوچولوشو ول کرده، مارو ول کرده.
و من هربار که به رفتنش فکر میکنم احساس میکنم بیکَس ترین آدم این کُرهی خاکیم.
عمو، دلم خیلی برات تنگ شده.
حتی یک شب هم نیست که با خاطراتت گریه نکنم..حتی یک شب هم نیست که فراموشت کنم، و هیچوقت از یاد من نمیری.
تا ابد توی قلب و مغز من هستی..تا ابد با خاطراتت جون میدم
و پرنور ترین ستاره ی خاطراتم..میمونی. چون میدونم همون طور که وقتی بچه بودم برای دلداری دادن بهم میگفتی آدمایی که میمیرن میرن توی آسمونا و مراقبمونن..رفتی تو آسمونا، و شدی قطبی ترین ستارهی آسمونم🖤🥀
وای خدای من
این بشر انقدر منو به وجد میاره که میخوام بمیرم!
توی این چندوقت اخیر انقدر ارتباطاتم با پسرا سمی بوده که دیگه نمیتونم قبول کنم که اوه شت، آدمای عادی بهت اهمیت میدن.
یا مثلا ای وای لعنت بهش، آدمای عادی خیلیم ازت بدشون نمیاد، شاید حتی دلشون بخواد وقتی باهات لاس میزنن محض آزار و سرگرمی نباشه و یه هدفیو دنبال کنن.
اصلا..شاید باهات لاس نزنن!
خلاصه که اره؛ شرایط جدیدا به اندازه ی قبل کرینج نیست :)))))
انی وی.
اومدم سرتون غر بزنم و برم..مثل همیشه نه؟ ;)
بچه ها، حال عموم واقعا خوب نیست..میشه آرزو کنین بهتر بشه ؟❤️🩹
راستی، مراقب خودتون باشین..و کنکورتونو خراب نکنین 🦭🤍
هیچکی نیومد گفتینووووو :)))))))
پس اونایی که منو زخمی کردن کجان الان؟:)))
قهرم واقعنی
گاهی واقعا یادم میره چقدر موجود نیازمند و وابسته ایم.
تمام دوره هایی که برام گذشت، تمام آدمایی که از کنارم رد شدن..یا از کنارشون رد شدم یه جورایی حالا وجودمو گرفتن.
از یاد نمیرن، و من به بودنشون نیاز دارم..
همیشه مهربونی یا شایدم حماقت کار دستم داده، هیچوقت نتونستم از کسی جدا شم یا به خاطر توهینی که بهم شده بزنم *** ****** ****.
ولی خب؛ شاید این بخشی از شخصیت منه، همون بخش خاکستری رنگ که معمولا کمتر کسی دوسش داره..
پ ن: هنوز شمارتو دارم، میتونم بهت پیام بدم اما انقدر عوضی بودی که حتی دلم نمیخواد.
پ ن 2 : چطورین؟:)))))
چندوقتیه دارم خیلی تلاش میکنم.
که با خدا ارتباط برقرار کنم، کمتر فحش بدم..آدم بهتر و آروم تری باشم.
یکم مثبت نگریمو بالا ببرم، تلاش کنم از هر چیز منفی یه قسمت مثبت پیدا کنم..
قبلا به این کارا میگفتم حماقت، ولی جدیدا به نظرم جذاب تر میاد.
خصوصا زمانی که میبینم واقعا داره اثر میذاره، زمانی که میبینم طبیعت داره تمام تراوشات مثبتمو بهم هدیه میکنه.
یه جورایی، وقتی که منفی فکر میکردم یه جوری بود انگار جوابش پرت میشد تو صورتم..ولی حالا همه چیز ملایم تره.
فکر میکنم این سبک زندگیو ترجیح میدم =]]]]]
خلاصه که، مثبت نگر باشین، واقعا شرایط متفاوت میشه.
من واقعا نمیدونم دین و ایمون و اینا چقد میتونه مفید باشه.
ولی اینکه بدونی یه چیزی، یه کسی هست خیلی مفیده..
حس امنیت میده :))))
حالا تو میخوای حجاب کن میخوای روزه بگیر میخوای امر به معروف کن سطل ماست پرت کن تو صورت مردم و با دینت دیگرانو آزار بده.
ولی من نه آدم محجبه ایم، نه اعتقاد خاصی به دین دارم نه هیچی..
فقط میخوام باورش کنم، چون دارم میبینم که اینا همش بهونس=)
فقط آدم باشیم کافیه..همین.
پ ن : امروزم نهایی علوممو دادم :") مونده ۷ تا آزمون دیگه تا تموم شه.
پ ن : چطوریایین؟:(
چهار ماه از آخرین باری که متنی نوشتم میگذره.
حالا جنازشو از روی خورده کاغذای پاره ی ته سطل زباله م برمیدارم و توی آغوش میکشمش؛
بوی نفرت میده..
یه جورایی به نظر میاد دیگه حسی توش وجود نداره.
شاید، دیگه حتی اوناهم از من بدشون میاد.
سلام، امیدوارم حال دلتون خوب باشه، خیلی خیلی دلتنگ تک تکتونم اما دستم به نوشتن نمیره تا بیام و چراغ اینجا رو روشن کنم.. شما چطورین ؟ :))) از خودتون بنویسین برام حتما.
قالب جدیدمو دیدین ؟ D: عاشقشم.