چرا تکون نمیخوری؟

من نمی‌دونم کجام، نمی‌دونم چه خبره.

چرا نجاتم نمیدی؟!

من کمک می‌خوام..چرا کمکم نمی‌کنی؟!

من بغل می‌خوام..چرا در آغوشم نمی‌گیری؟

دلم می‌خواد دستات روی گونه هام بشینه، چرا صورتم رو بین دستات نمی‌گیری؟

سرده، اینجا خیلی سرده.

چرا چشماتو بستی؟ چرا سفید شدی گندمکم؟

تو که می‌دونی از سکوت بدم میاد، چرا انقدر ساکتی وراج کوچولوم؟!

باز کن چشماتو دیگه!

خواب بسته خوشگلم، پاشو ببین پروانه های دوره سرتو!

پاشو ببین؛ آسمون امروز همون رنگیه که دوست داری. بیا ببین چقدر قشنگه!

پاشو کوچولوم..پاشو قشنگیایه دنیایی که برام ساختی رو ببین؛

بیدار شو..نذار از این آسمون تنهایی عکس بگیرم.

post - 1549393541

آقای رابین

آقای رابین میگه توی آسمونِ این شهر ستاره ای وجود نداره.

اون معتقده ستاره ها خیلی وقته مردن؛ اما من ترجیح میدم بگم خوابیدن..

گه گاهی یه نور کوچیکی توی آسمون سوسو میزنه ها..من فکر میکنم ستاره ی شرقیه اما آقای رابین میگه طیاره ست..نمیدونم تیاره چیه ،کاش بهم میگفت!

اون عادت کرده به ناامیدی، انگار دله کوچیکشو کلی غبار گرفته، نمیدونم چرا، مامانم میگه به خاطره جنگه؛ میگه چند سال پیشا وقتی آقای رابین خیلی کوچولو بوده تو آسمون شهرشون جنگ میشه..بین ستاره ها و طیاره ها، آخرشم آسمون میبازه و زمینیا برنده میشن؛ میگه یه بار که آقای رابین ستاره ها رو نگاه میکرده و برای هرکدوم یه اسم میذاشته، اون بین یه ستاره دروغگو آسمونو خاموش کرده، مامانم میگه از طیاره بمب میریزه، وقتی بهش میگم بمب چیه..میگه چیزی که خونه ی مادری آقای رابینو آتیش زد، فکر کنم بمب چیز بدیه..

اما حالا؛ آسمون شهر کم کم داره روشن میشه..من ستاره ها رو میبینم اما اون اصرار داره که اونا وجود ندارن..نکنه اون کور شده؟!

یه بار ازش پرسیدم "چرا میگی آسمون سیاهه؟ آسمون که نور داره"

و اون فقط گفت: "آسمون سال هاست خاموش شده"

فکر میکنم...آقای رابین با ستاره ها قهر کرده.

post - 1549393541

هرجا.

هرجای دنیا بگی تو ۱۵ سالگی به خاطر حرف زدن ساچمه خوردم هرهر بهت میخندن.

  • 16 Aban 01 ، 20:51
  • روجی ؛
post - 1549393541

یعنی..

یعنی اینهمه آدم واقعا مرده؟:))))

  • 14 Aban 01 ، 17:57
  • روجی ؛

به سمت در ورودی رفت.. کلید را چرخاند و در را با صدایی گوش خراش باز کرد. هیولای خشمگینِ خانه با عصبانیت در صورتش سیلی زد و خفگی او را در بر گرفت؛ از قدم هایش درد و خستگی میبارید اما در برابر سکوتی که روزها بود خانه را گرفته بود حتی ذره ای هم اهمیت نداشت؛ سکوتی که جان میگرفت و شادی را می‌بلعید، در آرامیِ شب گم میشد و در هیاهوی روز پنهان، سکوتی که سراپا صدای ظلم بود و ستم.

در خانه ای می‌زیست که درد مهمانِ همیشگی اش بود؛ پدری ناتوان در آخرین اتاق خوابیده بود و خواهری جان بر لب رسیده در غمگین ترین اتاق به در می‌کوبید.

دستی بر سرش کشید..سری که به اجبار پوشش خود را از دست داده بود.

بی دفاع..حتی در برابر سرما؛ سرمایِ خانمان سوزِ درد و خشم که در کنارِ گرمایِ امید تازیانه می‌زد. بادی که بر غبارِ سکوت می‌وزید و صدایی که به حنجره ای زخمی بخشیده می‌شد.

در قفس، پرستو به خود می‌پیچید..گویی او نیز از این سکوت می‌ترسید؛ روی مبلِ زوار در رفته دراز کشید‌...چشمانش را بست و بارها تا ۱۰ شمرد.

به بارِ چهلم که رسید، صدای ناهنجارِ در بلند شد..چند حیوان وارد شدند، با غرش هجوم می‌آوردند و هرچه را که بود می‌دریدند.

پدر در آخرین اتاق سنگ کوب کرد..قفلِ درِ غمگین ترین اتاق شکسته شد و سکوتِ خانه خفه..در آن بین سرباز با آرامش درب قفسِ پرنده را گشود..

خانه با آتشِ ظلم میسوخت و با سرمای ناامیدی یخ می‌زد؛

دستی بسته شد، جانی گرفته شد و آتشی فروزان شد..اما در آن میان؛ قفلی نیز شکست..سکوتی خاموش شد، و آزادی به سوی آینده پرواز کرد.

 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا.. آنچه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند.

post - 1549393541

بالاخره

بالاخره دیدمش، بعد از دو سال و نیم.

خیلی خوشگله..خیلی خیلی خوشگله؛ مهربون تر از چیزیه که توی مجازی به نظر میاد..و وحشتناک گوگولی*-*

صداش خیلی قشنگه :"""""""

موهاشم خیلی نازه؛ لنز خیلییییی فاکینگگگ به چشماش میادددد جییییییییییغ

وای من عاشق شدم TT هلپ

تازشم بهم گفت خوشگل تر از عکسامم "-" خوشحالم که بالاخره حقیقتو یکی گفت🤰🏻

لاو یو زلا

بوووووس بهت

post - 1549393541

امروز.

امروز دارم بعد از حدود ۲ سال و نیم، اولین دوست بیانیمو برای اولین بار میبینم.

استرس از سرم میریزه تو انگشت کوچیکه ی پام تموم میشه..

امیدوارم خوب بگذره؛)

post - 1549393541

yay..16

به وقتِ ۳۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت هفت و ده دقیقه شب.

فردا آزمون حساب دارم؛ فکر کنم قراره خرابش کنم؛

سردرد بدی افتاده به جونم..انگار میخواد مغزمو بترکونه، همش دارم فکر میکنم، شاید مشکل خودمم..

دلم تنگ شده برای تک تک سال های پیش از این..خنده داره!

کم کم همش داره فراموش میشه و زیر آوار فرو میره؛ اما موردی نیست.

۱۶ سالگی همیشه برام چیز خاصی بود ،نوعی جهش..تغییر

اما حالا که از نزدیک نگاهش میکنم، چیز مضحکیه. ساده و در عین حال غم انگیز.

شمع رو فوت میکنم اما حالا تعداد آرزوهام خیلی کمتر از چیزیه که قبلا بود.

نمیتونم باور کنم اون دختری که به خرگوشی بودن دندون هاش افتخار میکرد و هرروز جلوی آینه میخندید تا دندون هاش رو ببینه و ذوق کنه منم؛

و نمیتونم باور کنم اون رویاها انقدر ساده دفن شدن زیر روند مرگبار زندگی.

کاش خدا دست از آدم کشی برداره..برگرده سمتم، یه لبخند بزنه و بغلم کنه..

به جهنم شونزدهم خوش اومدی..

 

پ ن: ممنونم از همه کسایی که یادشون بود ۳۰ مهرماه چه اتفاقی افتاده..و ممنونم بابت لطف تک تکتون، امیدوارم شاد و خوشحال باشین، و ازاد.

.

  • 27 Shahrivar 01 ، 19:43
  • روجی ؛

نمیدونم، دیگه نمیدونم از مهسا بنویسم یا امیرحسین یا کیان. از پارسا بنویسم یا از لیلا.

دیگه نمیدونم برای کدومشون گریه باید کرد. نمیدونم برای کدومشون هشتگ باید زد.

خمیازه پشت خمیازه و خوابی ک به چشمم نمیاد، خبر پشت خبر.

میترسم بخوابم وقتی بیدار شدم پنج نفر بشن ده نفر، ده نفر بشن بیست نفر

نمیدونم چیکار کنم 

گیج و سردرگمم

دارم عذاب میکشم..یه کاری بکنین

پس خدا کو؟ باز خوابش برد؟!

نکنه خدا رفته کربلا؟

پشت کرده به ما؟

کجا میرین؟ کربلا چبه؟ اینجا خودش کربلایی شده برا خودش

برگردین اینجا..مگه واسه علی اصغر ضجه نمیزدین؟ مگه برای کمر فاطمه زاری نمیکردین؟ پس کجایین ؟ چرا نمیبینین تک تک بچه های این سرزمین دارن دونه دونه تلف میشن؟:)

خدا کجاست؟ عدل و انصاف و عدالت چی شد؟

حالمون بده به خدا

توییتر نصب کنید، لطفا نصب کنید

لطفا ساکت نشینین..داریم به محاق میریم؛)

کمترین کاریه ک میشه کرد..دریغ نکنین🖤

  • 27 Shahrivar 01 ، 06:38
  • روجی ؛
  • ۱ نظر
Magic Spirit