دیگه نمیدونم باید آدما رو دوست داشته باشم یا ازشون متنفر باشم، نمیدونم کاراشون از قصده یا بی منظور، نمیفهمم باید در قبال اشتباهات و رفتارای مضحکشون چه جوابی بدم..
دیگه حتی قدرت آنالیز اینکه مشکل منم یا اونا رو هم ندارم. فقط میخوام تموم شه..میخوام همه منجمد شن؛ هیچکس حرکت نکنه؛ تنهام بذارن و دیگه انقدر بهم آسیب نزنن.
فقط میخوام یاد بگیرم مثل خودشون باشم، بی‌توجه به دیگران و احساساتشون، خودخواه، بی‌فکر...

 

---------------------------------------------------------

 - جدا ارتباط برقرار کردن همیشه انقدر سخت بوده یا فقط الانه که به طرز عجیبی ترسناک و استرس زاست؟!

  • 04 Bahman 02 ، 21:29
  • روجی ؛
  • ۳ نظر
post - 1549393541

کنکور؟ ازش متنفرم.

از کنکور متنفرم

همه رمانای دوست داشتنیم تو دوردست ترین نقطه کتابخونه دارن خاک می‌خورن

و کتابای لعنتیِ درسی جاشونو با وقاحت دزدیدن.

یه مهمون vip سه ساله‌ی دائما مزاحم؛ درس.

post - 1549393541

دور از تو

متاسفم عزیزم

من دوستت داشتم، بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی.

هربار با نگریستن به تو و نوشته هایت جانی به جان‌هایم افزوده میشد و در ته قلبم میدانستم این حس مُردنی نیست..

میدانستم که اگر یک لحظه بیشتر به من فرصت زنده ماندن بدهند میخواهم در آغوش تو باشم؛ آغوشی که بی‌رحمانه از من دریغ کردی‌.

هرروز میل به تو و رسیدن به لبخند هایت در من بیشتر میشود، کاش روزی می‌رسید که من می‌مردم و تو جنازه ام را بر شانه های دوست داشتنی و زیبایت حمل میکردی.

اما من زنده ام، و دور از تو..بسیار دور از تو؛ زیرا این چیزی بود که تو در تمامِ این مدت میخواستی!🩶

post - 1549393541

مواظبم باش.

 

 
bayan tools The Donmovazebam bash

 

از اونجایی که خیلی مهربونم اجازه میدم دانلودش کنی :))

post - 1549393541

آخه چَرا 🫠

خیلی جالبه؛

داشتم وبلاگ های به‌روز شده بیان رو چک می‌کردم

همش تبلیغات و مطالب مذهبیه :))))))

جدی چطوری شده که اینطوری شده که وبلاگ بیان اینطوری خانه ارواح شده؟!

post - 1549393541

درد حقیقت

روزها درگیر پرسشی بودم که در حقیقت جوابش را می‌دانستم؛

اما آرزو می‌کردم می‌شد خود بیانش کنی..زیرا حتی دردِ حقیقت هم برای من اگر از سوی تو رسد همچون مخدریست که خط میان آسمان و زمین را در کنارم به پایان می‌رساند.

آری، می‌دانم اگر روزی ناچار شوی بین من و او انتخاب کنی با تمام وجود از روی جنازه خونینم رد خواهی شد و به مناسبت این پیروزیِ افتخار آفرین او را به بوسه ای مهمان خواهی کرد، اما اگر این کلمات میان لب های زیبای تو برقصد دردش کمتر خواهد شد..

کماکان در عجبم زندگی چگونه می‌تواند انقدر بی رحم و در عین حال ابله باشد!

به گذرش که می‌نگرم احساس می‌کنم مشعلی سوزان را به دست کودک نوپایی داده اند تا تمام خانه را آتش بزند..

زندگی بی رحم و است آه عزیزِ من! تو بسیار بی رحم تر‌..

چنگال هایش را بر تنم می‌کشد و دست هایت را بر تنش می‌کشی؛

قهقهه های مبتذلش گوشم را پر می‌کند و خنده های زیبایت آرامش را به او هدیه می‌کنند.

میان من و زندگی، میان من و تو

میان ما 

دریست به سوی جهنمی که خود ساخته ایم، از عشق های بی ثمر، گریه های بی اثر و نعره های بی ارزش

اما من تو را با تمام وجود پرستیده ام و این برای من نمادیست افتخار آفرین..

هر زمان در هر کجا به من نگریستی و گفتی دوستت نداشته ام

من دست هایت را بر قلب آزرده ام نگاه خواهم داشت تا تاثیرِ لالایی متلاطم صدایت را بر وجود زخمی ام بشنوی..

post - 1549393541

بارون..بارون..بارون!

دخترک خوشگل و نازم! آخرین باری که بهم لبخند زدی یادم نمیاد..

اما اینو مینویسم..به خاطر لبخند های قشنگت. برای گوشه چشمات که چین میخوره و گونه هات که برآمده میشن. واسه صدای ملایم خنده های پر از شیطنتت و شوقِ توی حرفای پلیدانت.

زشتولم.

من خیلی نیازمند و غمگینم، حتی زیباییت هم دیگه کافی نیست! وقتی می­بینم کنار یکی دیگه میخندی و شادی، وقتی میفهمم دوستش داری دلم میخواد "بفروشم خودمو به ارزون ترین قیمتی که تو فکرشم نکنی بعد... بشم یه جسد"

کاش میدونستی چقدر دوست داشتنی هستی! میدونستی خنده هات چقدر ارزش داره.. گاهی به گذشته که فکر میکنم با خودم میگم شاید مشکل منم.. البته که مشکل منم، همیشه من بودم.

حضورم، وجودم، روحم..تماما یه اشتباه بوده؛ اشتباهی که هرگز جبران نمیشه، مگر با مرگم.

اما تو هرروز اینو به یادم میاری.. که مشکل منم.. که خسته کننده م، ازار دهنده و تکراریم. تو هرروز توی صورت من نگاه میکنی.. با اون چشمای نافذت به من زل میزنی... و شت!

کاش میدونستی وقتی نگاهم میکنی چه حس مضحکی دارم. حس کم بودن، کافی نبودن، زشت بودن.

با این حال جدیدا انقدر کم نگاهم میکنی که حتی درست یادم نمیاد چشمات چه سیاهچاله ای بودن!

لطفا " پیدام کن قبل ازین لعنتی، این زندگی کیری صنعتی"

من دارم غرق میشم و خیلی خستم.. اولین بار که دیدمت فکر میکردم قراره ناجیِ من باشی، ولی تو فقط سنگ شدی توی جیبم.. و هر لحظه من رو پایین و پایین تر کشیدی.

حالا من دیگه نفسی ندارم و تو رهام کردی، به تنهایی گریختی! رفتی بالا، بالا، بالاتر.. بارون..بارون..با اون.

عزیزِ دست نیافتنیِ من؛ نمی­دانی صدای خنده هایت چه هارمونی زیبایی با نوایِ غمناکِ ناقوسِ مرگِ درونِ وجودم دارد.

حضورت در دنیای هراسناک روحم مرا به تقلا وا می­دارد.. تقلا برای زنده ماندن، در کنار تو ماندن.

چشم هایت همچون آیینه است؛ آیینه ای که مرا رها از خشمِ جنون آمیزِ روانم به تصویر میکشد، و نفس هایت زندگیست.. نفس هایت بوی زندگی و صدای زنده ماندن می­دهند!

اما این حضورِ وهم انگیزت مرگ را در من به عصیان واداشته؛ ناآرامی و خشم بر تن بی جانِ احساساتم شلاقِ دوری می­زنند و غم و نومیدی بر بالینِ مادر رنج­مندشان می­گریند.

روحِ من، امنیت را در آغوشت یافته است و گریزی نیست از این حقیقتِ وحشتناک؛

مرگ دست های بی جان مرا بسته است و خشم تمامیِ حرف های عاشقانه ام را بلعیده است.

حال تو از من تنها دختری آشفته و گریان می­بینی!

انسانی بی اعتنا که به سان حیوانی درنده به تمامیتِ حضورت حمله ور می­شود.

تو نمی­دانی و نخواهی دانست حجم شوق و اشتیاق مرا برای به دست آوردنت و همین موجب می­شود که چشمان زیبایت دیگر به چشمان پوچم نورِ زندگی نبخشد.. و دستانت دیگر میلی برای در آغوش کشیدنم نداشته باشند و کاش می­دانستی چه مرگبار است برای دست هایم که میلِ در آغوش گرفتنت را با خود به گورستانِ وجودم ببرند.

جهانِ من سراسر رنگ است!

آبی به رنگ دریایی که عشقم را غرق کرده، سبز به رنگ تمامِ جنگل هایی که شوق من را در خود فرو خورده اند.. و قرمز!

قرمز به رنگ مرگِ من، قرمز به رنگ لب های تو و به رنگِ شمشیری که با خونِ قلبِ زخمی ام زینت بخشیده ای؛ و من.. به اندازه تک تک قطرات خون و اشک هایم، به اندازه تمامی فریادهایم می­پرستمت..

post - 1549393541

متاسفم

هرروز فالوورای این سرزمینِ مردگان دارن بیشتر و بیشتر میشن..

ولی حضور کمتر و کمتر :0

خیلی هم حائز اهمیت نیست، تا بوده چنین بوده.

 

امروز جلسه ی مشاوره داشتم، به آخراش که رسید مشاور مدرسه ازم خواست از دفترش بیرون برم تا با مامانم تنها باشه، دقیق نمیدونم چی بهش گفت اما وقتی مامانم از اون اتاقکِ گرم و پرتنش خارج شد چشماش اشکی بود..

تو مسیر خونه ازم پرسید " فکر میکنی به مشاور نیاز داری؟" اول نگاهش کردم..ولی از التماسِ تهه چشماش میدونستم جوابی که میخواد بشنوه چیه.

"نه"

فکر میکردم نیاز دارم..؟ مطمئن بودم که نیاز دارم؛ موضوع واضحی بود که حتی مشاورِ تحصیلی مدرسه هم بعد از چندماه دیدنم متوجهش شده بود. ولی به نظر میومد مامان هنوز نتونسته هضمش کنه.

چند وقت پیش وایسادم رو به روی مشاور.. گفتم " من نیاز به توجه دارم، اما جلب توجه بلد نیستم! کمکم کن" 

گفت "خودت به خودت توجه کن"

ولی مگه یه آدم تا کِی میتونه خودشو دوست داشته باشه؟ تا کِی میتونه با تنهایی و بی کَسی کنار بیاد؟ من نمیتونم با هیولای توی وجودم که هر لحظه بلند و بلندتر فریاد میزنه بی ارزشم مبارزه کنم. من نمیتونم با صداهای عصبیِ آدم های طلبکار توی مغزم مبارزه کنم!! 

همین الان صدای دستمالِ توی دستای مامان میاد.. هنوزم گه گاهی اشک هاشو پاک میکنه، اون روز به مشاور گفتم مامان امادگی روحی اینو نداره که بفهمه من حالم خوب نیست، بهم قول داد به مامان نگه..

ولی گفت، حالا عذاب وجدان داره منو میبلعه..ترسُ وحشت گلومو گرفته.

نه راهِ پس دارم نه راه پیش، دارم غرق میشم.

مامان؛ متاسفم.

Magic Spirit