مواظبم باش.
- 12 Dey 02 ، 12:56
- ۳ نظر
خیلی جالبه؛
داشتم وبلاگ های بهروز شده بیان رو چک میکردم
همش تبلیغات و مطالب مذهبیه :))))))
جدی چطوری شده که اینطوری شده که وبلاگ بیان اینطوری خانه ارواح شده؟!
روزها درگیر پرسشی بودم که در حقیقت جوابش را میدانستم؛
اما آرزو میکردم میشد خود بیانش کنی..زیرا حتی دردِ حقیقت هم برای من اگر از سوی تو رسد همچون مخدریست که خط میان آسمان و زمین را در کنارم به پایان میرساند.
آری، میدانم اگر روزی ناچار شوی بین من و او انتخاب کنی با تمام وجود از روی جنازه خونینم رد خواهی شد و به مناسبت این پیروزیِ افتخار آفرین او را به بوسه ای مهمان خواهی کرد، اما اگر این کلمات میان لب های زیبای تو برقصد دردش کمتر خواهد شد..
کماکان در عجبم زندگی چگونه میتواند انقدر بی رحم و در عین حال ابله باشد!
به گذرش که مینگرم احساس میکنم مشعلی سوزان را به دست کودک نوپایی داده اند تا تمام خانه را آتش بزند..
زندگی بی رحم و است آه عزیزِ من! تو بسیار بی رحم تر..
چنگال هایش را بر تنم میکشد و دست هایت را بر تنش میکشی؛
قهقهه های مبتذلش گوشم را پر میکند و خنده های زیبایت آرامش را به او هدیه میکنند.
میان من و زندگی، میان من و تو
میان ما
دریست به سوی جهنمی که خود ساخته ایم، از عشق های بی ثمر، گریه های بی اثر و نعره های بی ارزش
اما من تو را با تمام وجود پرستیده ام و این برای من نمادیست افتخار آفرین..
هر زمان در هر کجا به من نگریستی و گفتی دوستت نداشته ام
من دست هایت را بر قلب آزرده ام نگاه خواهم داشت تا تاثیرِ لالایی متلاطم صدایت را بر وجود زخمی ام بشنوی..
دخترک خوشگل و نازم! آخرین باری که بهم لبخند زدی یادم نمیاد..
اما اینو مینویسم..به خاطر لبخند های قشنگت. برای گوشه چشمات که چین میخوره و گونه هات که برآمده میشن. واسه صدای ملایم خنده های پر از شیطنتت و شوقِ توی حرفای پلیدانت.
زشتولم.
من خیلی نیازمند و غمگینم، حتی زیباییت هم دیگه کافی نیست! وقتی میبینم کنار یکی دیگه میخندی و شادی، وقتی میفهمم دوستش داری دلم میخواد "بفروشم خودمو به ارزون ترین قیمتی که تو فکرشم نکنی بعد... بشم یه جسد"
کاش میدونستی چقدر دوست داشتنی هستی! میدونستی خنده هات چقدر ارزش داره.. گاهی به گذشته که فکر میکنم با خودم میگم شاید مشکل منم.. البته که مشکل منم، همیشه من بودم.
حضورم، وجودم، روحم..تماما یه اشتباه بوده؛ اشتباهی که هرگز جبران نمیشه، مگر با مرگم.
اما تو هرروز اینو به یادم میاری.. که مشکل منم.. که خسته کننده م، ازار دهنده و تکراریم. تو هرروز توی صورت من نگاه میکنی.. با اون چشمای نافذت به من زل میزنی... و شت!
کاش میدونستی وقتی نگاهم میکنی چه حس مضحکی دارم. حس کم بودن، کافی نبودن، زشت بودن.
با این حال جدیدا انقدر کم نگاهم میکنی که حتی درست یادم نمیاد چشمات چه سیاهچاله ای بودن!
لطفا " پیدام کن قبل ازین لعنتی، این زندگی کیری صنعتی"
من دارم غرق میشم و خیلی خستم.. اولین بار که دیدمت فکر میکردم قراره ناجیِ من باشی، ولی تو فقط سنگ شدی توی جیبم.. و هر لحظه من رو پایین و پایین تر کشیدی.
حالا من دیگه نفسی ندارم و تو رهام کردی، به تنهایی گریختی! رفتی بالا، بالا، بالاتر.. بارون..بارون..با اون.
عزیزِ دست نیافتنیِ من؛ نمیدانی صدای خنده هایت چه هارمونی زیبایی با نوایِ غمناکِ ناقوسِ مرگِ درونِ وجودم دارد.
حضورت در دنیای هراسناک روحم مرا به تقلا وا میدارد.. تقلا برای زنده ماندن، در کنار تو ماندن.
چشم هایت همچون آیینه است؛ آیینه ای که مرا رها از خشمِ جنون آمیزِ روانم به تصویر میکشد، و نفس هایت زندگیست.. نفس هایت بوی زندگی و صدای زنده ماندن میدهند!
اما این حضورِ وهم انگیزت مرگ را در من به عصیان واداشته؛ ناآرامی و خشم بر تن بی جانِ احساساتم شلاقِ دوری میزنند و غم و نومیدی بر بالینِ مادر رنجمندشان میگریند.
روحِ من، امنیت را در آغوشت یافته است و گریزی نیست از این حقیقتِ وحشتناک؛
مرگ دست های بی جان مرا بسته است و خشم تمامیِ حرف های عاشقانه ام را بلعیده است.
حال تو از من تنها دختری آشفته و گریان میبینی!
انسانی بی اعتنا که به سان حیوانی درنده به تمامیتِ حضورت حمله ور میشود.
تو نمیدانی و نخواهی دانست حجم شوق و اشتیاق مرا برای به دست آوردنت و همین موجب میشود که چشمان زیبایت دیگر به چشمان پوچم نورِ زندگی نبخشد.. و دستانت دیگر میلی برای در آغوش کشیدنم نداشته باشند و کاش میدانستی چه مرگبار است برای دست هایم که میلِ در آغوش گرفتنت را با خود به گورستانِ وجودم ببرند.
جهانِ من سراسر رنگ است!
آبی به رنگ دریایی که عشقم را غرق کرده، سبز به رنگ تمامِ جنگل هایی که شوق من را در خود فرو خورده اند.. و قرمز!
قرمز به رنگ مرگِ من، قرمز به رنگ لب های تو و به رنگِ شمشیری که با خونِ قلبِ زخمی ام زینت بخشیده ای؛ و من.. به اندازه تک تک قطرات خون و اشک هایم، به اندازه تمامی فریادهایم میپرستمت..
هرروز فالوورای این سرزمینِ مردگان دارن بیشتر و بیشتر میشن..
ولی حضور کمتر و کمتر :0
خیلی هم حائز اهمیت نیست، تا بوده چنین بوده.
امروز جلسه ی مشاوره داشتم، به آخراش که رسید مشاور مدرسه ازم خواست از دفترش بیرون برم تا با مامانم تنها باشه، دقیق نمیدونم چی بهش گفت اما وقتی مامانم از اون اتاقکِ گرم و پرتنش خارج شد چشماش اشکی بود..
تو مسیر خونه ازم پرسید " فکر میکنی به مشاور نیاز داری؟" اول نگاهش کردم..ولی از التماسِ تهه چشماش میدونستم جوابی که میخواد بشنوه چیه.
"نه"
فکر میکردم نیاز دارم..؟ مطمئن بودم که نیاز دارم؛ موضوع واضحی بود که حتی مشاورِ تحصیلی مدرسه هم بعد از چندماه دیدنم متوجهش شده بود. ولی به نظر میومد مامان هنوز نتونسته هضمش کنه.
چند وقت پیش وایسادم رو به روی مشاور.. گفتم " من نیاز به توجه دارم، اما جلب توجه بلد نیستم! کمکم کن"
گفت "خودت به خودت توجه کن"
ولی مگه یه آدم تا کِی میتونه خودشو دوست داشته باشه؟ تا کِی میتونه با تنهایی و بی کَسی کنار بیاد؟ من نمیتونم با هیولای توی وجودم که هر لحظه بلند و بلندتر فریاد میزنه بی ارزشم مبارزه کنم. من نمیتونم با صداهای عصبیِ آدم های طلبکار توی مغزم مبارزه کنم!!
همین الان صدای دستمالِ توی دستای مامان میاد.. هنوزم گه گاهی اشک هاشو پاک میکنه، اون روز به مشاور گفتم مامان امادگی روحی اینو نداره که بفهمه من حالم خوب نیست، بهم قول داد به مامان نگه..
ولی گفت، حالا عذاب وجدان داره منو میبلعه..ترسُ وحشت گلومو گرفته.
نه راهِ پس دارم نه راه پیش، دارم غرق میشم.
مامان؛ متاسفم.
شاید اگر یک روز با من درمورد چنین دورانی سخن میگفتند..بسیار میخندیدم
شاید اگر یک روز بیان میکردند که چه چیزهای احمقانه ای را انتخاب کرده ام برای درد کشیدن، حرف را با مشتی بر دهانشان به اتمام میرساندم.
اما اکنون من اینجایم..درست در میان تمامی معضلات کودکی و نوجوانی..در میان تمامی مشکلاتی که تصور میکردم از سر گذرانده ام.
با ورود پرحاشیه ات به زندگی ساده و معمولی ام دردهایی به من بازگرداندی که مدت ها بود از آنها فراری بودم..
نمیدانم چرا باید چنین اتفاقی میافتاد..اما هم اکنون من در میان لاشه های خونباری گم شده ام که هرکدام یکی از مقتولینِ تو و رفتار های عجیبت هستند؛ و دروغ چرا
از حضورم در اینجا ناراضی نیستم!
از حضور در مکانی که بوی خونِ شیفتگان تو را میدهد..تنفس در هوایی که بوی جنازه های فرسوده ی کهنه را میدهد گله مند نیستم.
نمیگویم خوشحالم، هرگز؛ اما شاید دردی که تو میدهی و عذابی که من میکشم..پلی باشد میان ما.
میان من و تو
میان تمامیت من و جزئی از تو
و میان تمامیِ دغدغه های کودکانه ام
اگر روزی میگفتند تو را که ببینم قلبم از سینه در خواهد آمد و مغزم با سرعتی برابر با سرعت نور زیبایی هایت را پردازش میکند..بسیار میخندیدم :))))
زیبای من، هرگز نخواهی دانست که حتی با نگریستن در چشمان من.. مرا به چه دردی مهمان میکنی..
بارها تلاش کرده ام برای تو بنویسم و اما حالا.. نمیدانم چه میخواهم بگویم.
هرگز در مغز مشوش و پرمشغله ی من نمیگنجید.. روزی برسد که با چنین حقارتی برای معشوقی بنویسم که خود برگزیده ای دارد..!
اما تو نمیدانی، و نخواهی دانست که او هرگز همانند من به تو ننگریسته.
دروغگویِ پاک.. خسته نمیشوی از آزارِ منِ رنج دیده؟
بسیار دوستت دارم؛ ورای تصورات تو و من..ورای جهانی که دستانت را از دستانم دور نگه میدارد.
من تو را فراتر از تمامی محدودیت هایم میپرستم و کاش..که تو خود، دیواری نبودی میان من و تمام شوقِ حضورم.
سکوت را در آغوشت ترجیح میدادم به زجه زدن بر بالینِ قلب زخمی ام.. اما سنجاقکِ زیبایم، مگر این چیزی نبود که تو میخواستی ؟
نمیدانم.. روزی خواهد رسید که دست هایت او را رها کنند و قلبت برای دیدن من زندگی را پس بزند ؟
روزی که چشمان زیبایت برای من بدرخشند..تصورش نیز مرا از زمین جدا میکند.
اما من صدای شیون احساساتم را میشنوم، میدانم که روز پایان من و عشق من بسیار نزدیک است..
درخت اقاقیایی که به یاد تو در گوشه قلبم رشد کرده نیز، روزی در میان آتشی که بر قلبم زده ای خواهد سوخت..عشقِ من در آتشِ بی مهریِ تو خواهد سوخت.
پ ن : لطفا از هرجایی اومدین نظرتون رو راجع به این متن بگید، ممنونم :((
نمیدونم چند سال و چند روز از اولین باری که پام به بیان باز شد میگذره.
خیلی تلاش کردم مسببش رو ببخشم، نشد..نتونستم
پست ها و کامنت های قدیمیمو که میخونم از حجم بچگی خودم خندم میگیره.
تقریبا 2 سال از روزی که به طور جدی تصمیم به ترک بیان گرفتم میگذره..
خیلی دلتنگ دوستای قدیمیمم، همینطور خود قدیمیم!
خیلیاشون هستن که حتی نمیدونم کجان...
متاسفم اگر هیچوقت اونقدر که باید خوب نبودم
چند وقتی بود که خیلی تلاش کردم برگردم بیان؛ نشد
نتونستم، چون اینجا هیچی مثل قبل نیست.
کاش میشد یه گپ با بچه های قدیمی داشته باشیم :)))) حیف.
این چندوقت خیلی برای دوست پیدا کردن تلاش کردم...نشد، نتونستم
واسه همین هم بود که انقدر دلتنگ بیان شدم
دلتنگ دوستیایی که با یه کامنت شروع شدن و هنوز تو قلب من ادامه دارن..
- دلم واسه مومونم تنگ شده :(( کسی ندیدتش؟