همیشه وقتی ذهنم خالی بود اولین کاری که میکردم این بود که بیام بیان..
انقدر به این صفحه ی سفید و پوچ زل میزدم تا درنهایت یه چیزی برای گفتن پیدا کنم.
یه متنی برای نوشتن، احساسی برای بیان کردن..دردی برای به تصویر کشیدن.
من هرموقع به پوچی رسیدم بیان رو منجی خودم دیدم :)))
اما حالا دیگه حتی بیان هم نمیتونه کمکم کنه، نمیتونه ذهن پوچ و خالیم رو از کلمات پر کنه.
قبلا هربار وارد بازی های احساسی میشدم..حرفی برای گفتن داشتم؛
دستامو میذاشتم روی کیبورد و فقط به رقصشون نگاه میکردم..
هربار با هر متن؛ بیشتر از قبل غرق میشدم.. توی دریایی از نوشته ها، عاشقانه ها
دریایی که هرچقدر بیشتر توش فرو میرفتم، ساده تر نفس میکشیدم.
اما حالا توی قبرستونی از احساساتم گم شدم..
زور میزنم تا نفس بکشم، بوی تعفن احساساتی که زیر بار بی اعتنایی هام له شدن داره خفه م میکنه.
کیبورد حالا مثل گدازه ی داغه..دستام با هر لمس میسوزن..آتیش میگیرن!
چشمام میسوزه..دیگه دارم میلرزم.
کمک نیاز دارم..نیاز دارم تمومش کنم، یه فصل جدید شروع کنم.
فصل جدیدی از نوشتن، فصل جدیدی از احساسات.
تا اونموقع.. هرروز میام و به این صفحه ی سفید زل میزنم! ;)
- 02/07/20
مثل اونجا که گفتی "انقدر به این صفحه ی سفید و پوچ زل میزدم تا درنهایت یه چیزی برای گفتن پیدا کنم." انقد فکر میکردم تا بالاخره یه کلمه از دستام شروع به باریدن کرد و اون کلمه تبدیل به یه جمله شد.
از این که چطوری باید احساسات خودمو بیان کنم میترسیدم.
حالا هم که تازه اوکی شدم همه رفتنو دیگه کسی نیست که پستامو بخونه.
فالو باکس وبم پر از آدماییه که یه زمانی روزی حداقل ۴/۵ پست میزاشتن اما حالا.. همه رفتن :)
Miss Y'all-