عزیزِ دست نیافتنیِ من؛ نمیدانی صدای خنده هایت چه هارمونی زیبایی با نوایِ غمناکِ ناقوسِ مرگِ درونِ وجودم دارد.
حضورت در دنیای هراسناک روحم مرا به تقلا وا میدارد.. تقلا برای زنده ماندن، در کنار تو ماندن.
چشم هایت همچون آیینه است؛ آیینه ای که مرا رها از خشمِ جنون آمیزِ روانم به تصویر میکشد، و نفس هایت زندگیست.. نفس هایت بوی زندگی و صدای زنده ماندن میدهند!
اما این حضورِ وهم انگیزت مرگ را در من به عصیان واداشته؛ ناآرامی و خشم بر تن بی جانِ احساساتم شلاقِ دوری میزنند و غم و نومیدی بر بالینِ مادر رنجمندشان میگریند.
روحِ من، امنیت را در آغوشت یافته است و گریزی نیست از این حقیقتِ وحشتناک؛
مرگ دست های بی جان مرا بسته است و خشم تمامیِ حرف های عاشقانه ام را بلعیده است.
حال تو از من تنها دختری آشفته و گریان میبینی!
انسانی بی اعتنا که به سان حیوانی درنده به تمامیتِ حضورت حمله ور میشود.
تو نمیدانی و نخواهی دانست حجم شوق و اشتیاق مرا برای به دست آوردنت و همین موجب میشود که چشمان زیبایت دیگر به چشمان پوچم نورِ زندگی نبخشد.. و دستانت دیگر میلی برای در آغوش کشیدنم نداشته باشند و کاش میدانستی چه مرگبار است برای دست هایم که میلِ در آغوش گرفتنت را با خود به گورستانِ وجودم ببرند.
جهانِ من سراسر رنگ است!
آبی به رنگ دریایی که عشقم را غرق کرده، سبز به رنگ تمامِ جنگل هایی که شوق من را در خود فرو خورده اند.. و قرمز!
قرمز به رنگ مرگِ من، قرمز به رنگ لب های تو و به رنگِ شمشیری که با خونِ قلبِ زخمی ام زینت بخشیده ای؛ و من.. به اندازه تک تک قطرات خون و اشک هایم، به اندازه تمامی فریادهایم میپرستمت..
- 02/09/14
نمیدونی آیپی مسخره ت رو حفظم مگه بچه؟! :)
این کارت رو نه من میبخشم نه خودت، مطمئن باش!