با دیدن درختی که در سرمای زمستان خم شده بود و تمام برگهایش ریخته بود اولین قطره اشک از چشماش فرو ریخت
چه بی رحمانه خم شده بود زیر فشار باد سوزاننده ای که می وزید و چه بی پناه بود میان فضایی عاری از عشق و امید
میدانست که روزی بهار باز می رسد و درخت جانی دوباره خواهد گرفت، پرنده ها می آیند و درخت اقاقیا دوباره شکوفه میزند، اما می ترسید از بهار پیش رو، از بهاری که گل ها دیگر در آن بویی نداشته باشند و از درختی که هرگز شکوفه ندهد
می ترسید از بار عشقی که چندین ماه بود به تنهایی به دوش میکشید
می ترسید از نداشتن فرصتی دوباره، رفتنی بدون برگشت و گریه ای بدون خنده
از پله ها پایین رفت اما وجودش هنوز در همان اتاق کوچک باقی مانده بود
چه مظلومانه تقاضا میکرد قلبش برای برگشت
چه ظالمانه می سوزاند قلب عاشقش را آتش بی مهری
حقیقت انکار شدنی نبود...
درخت اقاقیا بی شکوفه اش خم شده بود
عشق بی معشوقه نابود شده بود....
پ ن: عه..اینو
یادمه ی مدت قرار بود بنویسمش 😀😂