حالا همه چیز عجیبه...این خلاء بزرگیه، تو بالای زمین خاکی و آسمون تیره شب داری گریه می کنی..ازم میخوای برگردم و اوه..عزیز من، حتی نمیتونی تصور کنی این چقدر دردناکه.می خوام در آغوشت بکشم، برات لالایی وجودمو بخونم..دلم میخواد تک تک اشک هاتو ببوسم و چشماتو روی حقیقت تلخی که داره وجودتو می بلعه ببندم، میخوام اینکه همه چیزمی رو به رخت بکشم و ببرمت به جایی که عاشقشی.
پشیمونم، من میخوام برگردم،میخوام برگردم...
من برای ساده مردن ساخته نشدم..من باید زنده می موندم تا خودمو فدای تو کنم..فدای نگاهت و لبخندت!
می شه قوی باشی ؟ می شه بیشتر مراقب خودت باشی ؟ خودتو دوست داشته باش..وقتی من نیستم تا بهت یادآوری کنم چقدر مهم و با ارزشی حس پوچی نکن، درست کنارتم باشه ؟
منو نمی بینی..اما همیشه باهاتم زیبای من..
تو مواقعی که نگرانی، بغلت می کنم و با بوسیدنت ارومت می کنم، زمانی که ناراحتی به هق هق های معصومت گوش میدم و با لبخند بهت می گم " همه چیز درست میشه" همون لحظه ای که می خوای به خودت آسیب بزنی میام و با نوازش وجود زخمیت از اون کار منصرفت می کنم. می خوام بدونی که زیباترینی.
بدون که عاشقتم، بدون که آغوشت برام از همه چیز آرامش بخش تر بود..
پس، اگر یه روزی وجودمو کنار خودت حس نکردی خودت رو در آغوش بکش، و من هم اینکارو خواهم کرد.
می نویسم صرفا برای گفته شدن ناگفته هام، حرف هایی که هیچوقت بهت نمی رسن
کاش می تونستم تک تک اینهارو توی گوشت زمزمه کنم، کاش می شد باز وجودمو تقدیمت کنم..دلم برای بودن و بیشتر از اون...برای تو تنگ خواهد شد..
فکر می کنم این یه خداحافطی لعنت شدست..نمیخوام برم، می خوام دو دستی با تو بودن رو بگیرم تا از دستت ندم..اما برگشت..؟
ممکن نیست..
پس...خانگهدار جادوی زندگی من :)
- 00/11/10
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.