سلام عزیزِ دلم، امروز که اینو مینویسم دلم میخواد از کره زمین محو شم.
قلبم پر از احساسات متفاوتیه که خودم متوجهشون نمیشم، نفرت..دلتنگی، خشم، پشیمونی..دلگیری.
هی به روز اول فکر میکنم؛ چرا آخه.. چرا تو.
مطمئن بودم یه بازیه ساده ست، نه من نه تو هیچکدوم از هم خوشمون نمیومد؛ 90 درصدش جنگ و دعوا بود اصلا.
تو یهویی دلت میخواست عصبی باشی و من یهویی دلم میخواست واسه همیشه لج کنم.
چرا، چرا گذاشتی این بازیو ادامه بدم؟ خدا لعنتت کنه، چرا مثل بقیه باهام رفتار نکردی؟ هیچوقت نمیبخشمت.
کم کم اینکه آزارت بدم تبدیل به یه موضوع فان شد؛ آخیش.. حرصش گرفت.
ولی نمیدونم..نمیدونم چرا این آزار دادنت انقدر ادامه پیدا کرد که به اینجا برسم.
همه ی اون شبایی که تا صبح حرف زدیم رو یادمه، قهرای مسخره، شوخیای مسخره، ما باهم وحشتناک ترین ترکیبِ ممکن بودیم.. ولی چرا اون شبا لبخند رو لبم بود؟
چرا خرابش کردی
چرا اونهمه احترامو
اون دوری قشنگو خرابش کردی.
منم دلم میخواست برگردی، دلم میخواست پیام بدی، دلم میخواست دوباره نوتیفتو ببینم..ولی اون شت چی بود که هنوز با یادآوریش آمپر میچسبونم؟
چرا.. چرا اون کار وحشتناکو کردی.
بار آخر دیگه بامزه نبودی، دیگه حرص خوردنت سر لاسای بی ربطم برام ناز نبود، فقط داشتم به یه هیولای بزرگ نگاه میکردم که رو به روم وایساده بود و با تمام وجودش آبادیِ رو به روم رو ویرون میکرد.
کل خاطرات، کل خنده ها، به سرعت چندتا مسیج همشون تلخ شد؛ تلخ شدی.
آهنگ هیدن دیگه پین مسیج نبود، خبری از روژیِ خوشحال نبود.
توی یک لحظه همه چیز فروریخت
من
تو
ما.
مایی که حتی فرصت نکرد به وجود بیاد..
یه چاقو موند و من، به بهونه ی تو خودم رو زخمی کردم.
حالا اما عزیزم؛ اطرافم رو نگاه میکنم و میبینم ناخواسته به یه نفر دیگه هم آسیب زدم.
چون من یه احمقم..
کاش فرصتی داشتم بهت بگم
من ذاتم تخمی نیست.. من فقط زیادی احمق بودم، من فقط بیشتر از اون چیزی که لایقش بودی برات گذاشتم.
حالا اما همشو ازت میگیرم.
اون آرامشی که داری وقتی میتونی هرروز چکم کنی
اون حس قدرتت وقتی بهم تیکه میندازی
همشو ازت میگیرم..
ترکت میکنم، کاری که همون روز اول جرئتشو نداشتم انجامش بدم.
با یه عالمه احساسات فاجعه بار که هنوزم نمیدونم نفرته یا چی، روجی.
- 03/05/22