با بستنیِ توی دستش اشاره ای به دکه ی کوچیکِ پایین تپه کرد
- بچه که بودیم، بهترین پاتوقمون اونجا بود. تابستون و زمستون نداشت، همیشه برای ما اونجا بود.بستنیاش مزه ی بهشت میداد اما هیچوقت خریداری نداشت
بهش میگفتن بدشگونه، اخه همسرشو تک بچه ش وقتی خونه نبوده با گاز بخاری خفه میشن، ولی خودش..
همه فکر میکردن اشتباه از اون بوده که این اتفاق افتاده، ولی فقط ما بچه ها میدونستیم حقیقت چیه.
یادمه همیشه با صدای لرزونش میگفت "اگه شما نبودین من خیلی وقت پیش از زندگی کردن دست میکشیدم، اما با وجود شما بچه ها هرروز طلوع خورشید زیباتر به نظر میاد"
صبح ها وقتی میرفتیم دم میدونه محله منتظر هم می ایستادیم اونم دکه شو باز میکرد، کرکره هارو بالا میکشید و چراغ کوچیکِ وسط مغازه رو روشن میکرد.
همیشه وقتایی که پولی برای بستنی خریدن نداشتیم و پیشش نمیرفتیم خودش با هشت تا بستنی میومد سراغمون و میگفت لازم نیست پولی بدیم، میگفت تک تک ما رو جای پسر بچه ی از دست رفته ی خودش میدونه.
وقتایی که مامانامون میفهمیدن ازش بستنی خریدیم و باهاش حرف میزنیم میرفتن دور هم جمع میشدن و مدت ها ناله و نفرینش میکردن، میگفتن چیزی که از دست همچین آدمی بدشگونی درست شده باشه از زهرم بدتره!
آخرین باری که دیدمش چشماش پر از اشک بود، موهای جو گندمی بلند و زیباش اشفته تر از همیشه بودن و صورتش...صورتش قرمز بود و جای یه دست رو گونه ی سمت چپش به وضوح خودنمایی میکرد.
کنارش مامانم با لب های برچیده درحالی که کیفش رو محکم توی دست هاش گرفته بود ایستاده بود و نگاه های بدی حواله هیکل نحیف و بی گناهش میکرد.
رفتم سمتش، میخواستم دستشو بگیرم..میخواستم بغلش کنم و مثل موقه هایی که به ما رو اروم میکرد توی گوشش حرفای ارامش بخش نجوا کنم،
دستم که به تنش خورد به سرعت منو توی اغوش کشید، موهام رو با سرعت نوازش میکرد و می بوسید. اما به دقیقه نکشیده بود که مادرم من رو از بغلش بیرون کشید و گفت "حق نداری دست های نجستو به بچه م بزنی!
دستم رو محکم گرفت و منو کشون کشون به سمت خونه برد، هرچی دست و پا میزدم و تلاش میکردم اعتنایی نمیکرد.
وارد خونه که شدیم در رو بست و غرید "دیگه بسته، دیگه کافیه..که هرروز میری پیش اون پیرزنک خرفت بستنی میخوری اره ؟ پول میدم بهت که بریزی تو حلق اون زنیکه ی بدشگون ؟ تموم شد..
دیگه بسته هرچی بازی کردی، درس میخونی، میری دانشگاه و اینده تو میسازی."
دیگه ندیدمش، دیگه بستنی هاش رو نخوردم، بغلش نکردم. شهر ما مدرسه نداشت، فرستادنم یه جای دیگه پیش داییم. رفتم دانشگاه..بزرگ شدم
کار کردم..
ولی میدونی..وقتی برگشتم به شهرمون، از اون پیرزن مهربون فقط یه سنگ قبر مونده بود، و حقایق تلخی..که فقط بچه ها میدونستن
حاضرم قسم بخورم که حتی برای تشییع جنازه ش هم نرفتن..
+ پس...بیا اون دکه ی قدیمی رو از نو بسازیم، بیا خاطره ی اون زن رو به این شهر برگردونیم
پ ن : حوصله ندارم چکش کنم اگر اشتباه تایپی داشت فقط بهم بگین.
پ ن 2 : طبق مشاهدات انجام شده 13 ویو و 6 لایک داشتیم *-*!
پیشرفت چشم گیریه
با تکشر از دسوتانی که این بنده حقیر در پیشرفت کمک میکنند و نقوص را میگویند. مدیریته بیتر دریمز
- 00/07/20
خیلی تاثیرگذار بود