post - 1549393541

بستنی فروشی

Tuesday, 20 Mehr 1400، 02:16 PM

با بستنیِ توی دستش اشاره ای به دکه ی کوچیکِ پایین تپه کرد 

- بچه که بودیم، بهترین پاتوقمون اونجا بود. تابستون و  زمستون نداشت، همیشه برای ما اونجا بود.بستنیاش مزه ی بهشت میداد اما هیچوقت خریداری نداشت

بهش میگفتن بدشگونه، اخه همسرشو تک بچه ش وقتی خونه نبوده با گاز بخاری خفه میشن، ولی خودش..

همه فکر میکردن اشتباه از اون بوده که این اتفاق افتاده، ولی فقط ما بچه ها میدونستیم حقیقت چیه.

یادمه همیشه با صدای لرزونش میگفت "اگه شما نبودین من خیلی وقت پیش از زندگی کردن دست میکشیدم، اما با وجود شما بچه ها هرروز طلوع خورشید زیباتر به نظر میاد"

صبح ها وقتی میرفتیم دم میدونه محله منتظر هم می ایستادیم اونم دکه شو باز میکرد، کرکره هارو بالا میکشید و چراغ کوچیکِ وسط مغازه رو روشن میکرد.

همیشه وقتایی که پولی برای بستنی خریدن نداشتیم و پیشش نمیرفتیم خودش با هشت تا بستنی میومد سراغمون و میگفت لازم نیست پولی بدیم، میگفت تک تک ما رو جای پسر بچه ی از دست رفته ی خودش میدونه.

وقتایی که مامانامون میفهمیدن ازش بستنی خریدیم و باهاش حرف میزنیم میرفتن دور هم جمع میشدن و مدت ها ناله و نفرینش میکردن، میگفتن چیزی که از دست همچین آدمی بدشگونی درست شده باشه از زهرم بدتره!

آخرین باری که دیدمش چشماش پر از اشک بود، موهای جو گندمی بلند و زیباش اشفته تر از همیشه بودن و صورتش...صورتش قرمز بود و جای یه دست رو گونه ی سمت چپش به وضوح خودنمایی میکرد.

کنارش مامانم با لب های برچیده درحالی که کیفش رو محکم توی دست هاش گرفته بود ایستاده بود و نگاه های بدی حواله هیکل نحیف و بی گناهش میکرد.

رفتم سمتش، میخواستم دستشو بگیرم..میخواستم بغلش کنم و مثل موقه هایی که به ما رو اروم میکرد توی گوشش حرفای ارامش بخش نجوا کنم،

دستم که به تنش خورد به سرعت منو توی اغوش کشید، موهام رو با سرعت نوازش میکرد و می بوسید. اما به دقیقه نکشیده بود که مادرم من رو از بغلش بیرون کشید و گفت "حق نداری دست های نجستو به بچه م بزنی!

دستم رو محکم گرفت و منو کشون کشون به سمت خونه برد، هرچی دست و پا میزدم و تلاش میکردم اعتنایی نمیکرد.

وارد خونه که شدیم در رو بست و غرید "دیگه بسته، دیگه کافیه..که هرروز میری پیش اون پیرزنک خرفت بستنی میخوری اره ؟ پول میدم بهت که بریزی تو حلق اون زنیکه ی بدشگون ؟ تموم شد..

دیگه بسته هرچی بازی کردی، درس میخونی، میری دانشگاه و اینده تو میسازی."

دیگه ندیدمش، دیگه بستنی هاش رو نخوردم، بغلش نکردم. شهر ما مدرسه نداشت، فرستادنم یه جای دیگه پیش داییم. رفتم دانشگاه..بزرگ شدم

کار کردم..

ولی میدونی..وقتی برگشتم به شهرمون، از اون پیرزن مهربون فقط یه سنگ قبر مونده بود، و حقایق تلخی..که فقط بچه ها میدونستن

حاضرم قسم بخورم که حتی برای تشییع جنازه ش هم نرفتن..

+ پس...بیا اون دکه ی قدیمی رو از نو بسازیم، بیا خاطره ی اون زن رو به این شهر برگردونیم

 

پ ن : حوصله ندارم چکش کنم اگر اشتباه تایپی داشت فقط بهم بگین.

پ ن 2 : طبق مشاهدات انجام شده 13 ویو و 6 لایک داشتیم *-*!

پیشرفت چشم گیریه 

با تکشر از دسوتانی که این بنده حقیر در پیشرفت کمک میکنند و نقوص را میگویند. مدیریته بیتر دریمز

  • روجی ؛
  • 00/07/20

نظرات (۹)

  • 𝐴𝑟𝑣𝑖 𝑛𝑎𝑚
  • خیلی تاثیرگذار بود

    پاسخ: اها بعد الا داری مسخره میکنی ؟ 😐
  • 𝐴𝑟𝑣𝑖 𝑛𝑎𝑚
  • :|

    خدایی فک کردی مسخره میکنم :|

    خو تاثیرگذار بود دیه

     

    پاسخ: معمولا " خیلی تاثیر گذار بود رو جدیدا برای مسخره کردن به کار میبرن :-: "
    عه 
    پس
    پنذلقپنحلقذدتخلذمنحلرقل نظر لطفتهههههه 
  • 𝑹𝒂𝒄𝒉𝒆𝒍 °◡°
  • چقدر قشنگ و در عین حال تلخ و دردناک :D ...

    پاسخ: دتبتپبتدبنهب در مورد قشنگیش لطف داریییی و درمورد دردناک بودشن خوشحالم که تونسم احساسی که میخواستمو منتقل کنم
    مرسییییی 
    .
  • 𝐴𝑟𝑣𝑖 𝑛𝑎𝑚
  • جدیداً که نه خیلی وقته برای مسخره کردن استفاده میکنن

    موقعی بفهم دارن مسخرت میکنن که قبلش بگن: "تموم شد؟"

    همین:|

    پاسخ: صحیح :-:
    صحیح بود و منطقی
    همین همیننن 
  • Łəvąnţər Gįrł
  • دختیحینثیسم

    پاسخ: .
  • farhan farhan
  • سلاممممممممممممممممم خوبی؟😍💗

    😍😍😍 عالی بود

    هارمونیش خیلی خفن بود یه جاش مو به تنم سیخ شد 😍

    ولی خب به نظرم به جای خریدار مشتری اگر بود بهتر میبود ....

    داستان تناقض خیلی زیبایی داشت تا یه جایی فک کردم طرف کشتتشون بعدش فک کردم طرف مرده بعدش زن شد! بعدش فک کردم اونجایی که میره سمتش مهل بهش نمیده ولی بغلش کرد خیلی خفن بود این که یه داستان غیر منتظره باشه و هی فرد رو به فکر فرو ببره خارق العادست ادامه بده 😍👍

    پاسخ: هلوملیکمممممم
    خوبم تو خوبییییی ؟
    اوووو ارهههه درسته الا عوض میکنمششش
    نخفرهپبرنخفرپهلرنهلرمخرلنخ نظرلطفتهههههههههه مرسی که انقدر بهش دقت کردی!
    مرسی بازمممممم ❤

    خیلییییییییییییی داستان جالبی بود :)

    اولش که گفت همسرش فکر کردم بستنی فروش مرده بعد گفتی پیرزن...شوک جالبی بود•-• 

    به افتخار معرفت هشت تا بچه هم دست بزنیم🤧👏🏼

    پاسخ: لطف دارییییی ❤

    دقیقا، همه همین رو میگن و من خیلی خوشحالم گنگی ماجرا کار خودشو کرده :">
    هورا هورااا دست دستتتت *سوووت 
    .
  • جوجوی کیوته خوشگله ملوسم ^-^
  • همسر بیشتر برای خطاب خانم ها جا افتاده پس وقتی نوشتی همسر فکر کردم مرده بعد که دیدم نوشتی پیرزن فهمیدم عه زنه•○•

    من آخرش میام نوشته هات رو میدزدم برات کتاب چاپ میکنم•-•

    پاسخ: دقیقااااااا هدفمم همین بوووووودش الوارلبفغناترزبغتبف
    با قلبم اینطوری نکن 
    .
  • 𝑯𝒚𝒆𝒐𝒏 𝒓𝒊
  • هارتم :_)

    پیرزن پشمکی طفلک :_)

    پاسخ: هقققق .

    ارسال نظر

    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    Magic Spirit