قبرستانِ دخترکی خندان، که روز و شب با لبخندی به پهنای صورتش مینوشت، از آرزو ها و شادی هایش، غم ها و پریشانی هایش، از رویاهای تلخ و شیرینش و خواب های مبهمش، تا بماند یه یادگار، از غم نهفته ی پشت صدایش و اشک های بی صدای افکارش. مینوشت، تا فریادش را، دفتر ها، برگه ها، و صفحات بیان کنند. تا شادی اش را کلمات و جملات، و اندوهش را قلم نمایان کند. - با شاخه گلی سپید وارد شوید.
*اگه خورشید چشمات مال من بود، جهان قلبمو باهاش نورانی میکردم*
این جمله زیادی قشنگ بود")
پاسخ:
چشماش قشنگش کرده.
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
واو
در حال خواندن کتابی جدید؟
یا دوره نوت های گذشته-
شایدم تراوشات ذهنی خسته :}