C:\ welcome!
✖
قبرستانِ دخترکی خندان، که روز و شب با لبخندی به پهنای صورتش مینوشت، از آرزو ها و شادی هایش، غم ها و پریشانی هایش، از رویاهای تلخ و شیرینش و خواب های مبهمش، تا بماند یه یادگار، از غم نهفته ی پشت صدایش و اشک های بی صدای افکارش.
مینوشت، تا فریادش را، دفتر ها، برگه ها، و صفحات بیان کنند.
تا شادی اش را کلمات و جملات، و اندوهش را قلم نمایان کند.
- با شاخه گلی سپید وارد شوید.
Subject Stats
Archive Recent Posts
Popular Posts Daily link
Links Follow Me
mara bboos :)))
post - 1549393541
✖

دستمال های بی نوا..

Friday, 1 Mordad 1400، 05:59 PM

خودش فراموش میکرد

اما دستمال های خیسی ک زیر بالشتش جا میموند

خوب ب یاد میوردن شب هایی رو ک با گریه صبح کرد

و یادآوری های زیبایی نبودن...

  • زرافه کوشولو من فور اور*^*(زرافه خودمه-.-)
  • 00/05/01
Magic Spirit