برگ ها زمانی زرد میشدند که پاییز نبود
آسمان زمانی میگرفت که هوا بارانی نبود
خستگی های مفرطش ذره ذره روحش را نابود میکرد
و نمیدانست کنج اتاق رویا بافتن برای شادی چقدر میتواند زندگی را سخت تر کند
رویای آغوشی گرم تر از گرمای پتوهایی ک در شب های بارانی دور خود میپیچید
و بویی دلنشین تر از بوی قهوه ای که در زمستان ها خانه اش را میگرفت
و صدایی آرامش بخش تر از باریدن باران بر سقف خانه ی امنش
نمیدانست
شاید رویاها وحشتناک بودند نه زیبا
شاید هرگز نباید رویایی میبود، باید در تنهایی های خود با نور کم سوی شمعی معطر مینوشت
از حقیقت! نه از رویا ;)
- 00/05/05
چرا انقد قشنگ مینویسیی خیلی قشنگ مینویسییی وایییی خیییلییییی خوبهههههه*-*