زیبای من، هرگز نخواهی دانست که حتی با نگریستن در چشمان من.. مرا به چه دردی مهمان میکنی..
بارها تلاش کرده ام برای تو بنویسم و اما حالا.. نمیدانم چه میخواهم بگویم.
هرگز در مغز مشوش و پرمشغله ی من نمیگنجید.. روزی برسد که با چنین حقارتی برای معشوقی بنویسم که خود برگزیده ای دارد..!
اما تو نمیدانی، و نخواهی دانست که او هرگز همانند من به تو ننگریسته.
دروغگویِ پاک.. خسته نمیشوی از آزارِ منِ رنج دیده؟
بسیار دوستت دارم؛ ورای تصورات تو و من..ورای جهانی که دستانت را از دستانم دور نگه میدارد.
من تو را فراتر از تمامی محدودیت هایم میپرستم و کاش..که تو خود، دیواری نبودی میان من و تمام شوقِ حضورم.
سکوت را در آغوشت ترجیح میدادم به زجه زدن بر بالینِ قلب زخمی ام.. اما سنجاقکِ زیبایم، مگر این چیزی نبود که تو میخواستی ؟
نمیدانم.. روزی خواهد رسید که دست هایت او را رها کنند و قلبت برای دیدن من زندگی را پس بزند ؟
روزی که چشمان زیبایت برای من بدرخشند..تصورش نیز مرا از زمین جدا میکند.
اما من صدای شیون احساساتم را میشنوم، میدانم که روز پایان من و عشق من بسیار نزدیک است..
درخت اقاقیایی که به یاد تو در گوشه قلبم رشد کرده نیز، روزی در میان آتشی که بر قلبم زده ای خواهد سوخت..عشقِ من در آتشِ بی مهریِ تو خواهد سوخت.
پ ن : لطفا از هرجایی اومدین نظرتون رو راجع به این متن بگید، ممنونم :((
- 02/08/25