دیروز دستشو گذاشت رو نقطه ضعفم، دیروز تازه نشون داد چقدر عوضیه.
تا وقتی ندیدم باورم نشد، مگه میشه ؟!
ضربان قلبم برای یه لحظه رفت تا هزار، سرم داغ شد، جوری که انگار مواد مذاب ریخته باشن توی جمجمه م؛ داغ و سنگین.
ترسیدم، از آدمِ روبه روم، از حرفاش از کاراش از اینکه همه ی تهدیدهاش رو عملی کنه.
ترسیدم ازینکه یه قدم کج بذارم و یهو به نیستی برسم، ازینکه کسی که ازش خوشم اومده دقیقا همونقدری که دوست ندارم باور کنم عوضی باشه.
با این وجود خشمم خیلی بیشتر از ترسم بود، با همون دستای لرزون چشمامو بستم، یه نفس عمیق کشیدم و با تمام وجودم از نفرت لحظه ایم گفتم.
نمیدونم؛ کافی بود، زیادی بود، کم بود.. واقعا نمیدونم. فقط میدونم من هزار تا گفتم و اون ده تا
و با تمام اون ده تا نابودم کرد، مثل برجی که روی پایه های ضعیفی بنا شده باشه و حالا توسط یه زلزله خیلی بزرگ برای همیشه نیست و نابود میشه.
ساعت نُه شبه، حرفای دوستام، خانوادم، مشاور.. تاثیر قرصا رو فراموش کردم؛ راست میگه روژینا..باورش کن، تو هیچی نیستی، تو هیچی نداری یه آدم پوچ و توخالی.. یه نقابِ بی اصل.
به همه میگم واسم اهمیتی نداره، با مامان میرم بیرون و ساعت 11 میرم که بخوابم..
تیک تاک تیک تاک
ساعت میگذره
حالا اما ساعت چهارِ صبحه، تو حمومم، شیر آب رو روی دستم باز کردم و به خون آبه ای که از ساعدم پایین میریزه نگاه میکنم
ازت متنفرم؛ ازش متنفرم.
خون بند نمیاد، زخما میسوزن، قلبم میسوزه، مغزم آتیش گرفته
ازش متنفرم؛ ازت متنفرم.
ساعت 5 و نیمِ.. ملافه آبیِ آسمونیم حالا قرمزی طلوع خورشید رو به خودش میبینه..خون بند نیومده.
ساعتِ 7، خوابم برده..اما مامان بیداره. دست زخمیمو میبینه؛ سرم داد میزنه و از خواب میپرم.
ساعت 10، هیچ و پوچم، طبق معمول زخمی شدن کمکی بهم نکرده. همون آدمِ احمق و غمگین، با دستی که میسوزه
کتابِ شیمیو باز میکنم، به روی خودم نمیارم..ادامه میدم.
- 03/05/12
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.