سی روز، سی سوال از بیتر بری (〜 ^∇^ )〜 + بالاخره تموم شد و من هنوز باورم نمیشه :")
هاهاهااااا روژی اومده
چی چی اورده ؟
چالش انولا
با صدای چی ؟
با صدای یه موشک که داره میره توی کهکشانی پر از سوالات انولایی که با جواب های بیتربری گانه زینت داده شده "-"
خب خب خب شیرین کاری بسته الان نوبت کنار گذاشتن تنبلیه و قراره همت بگمارم و یکی از چالشای مورد علاقمو شرکت بنمایم ༼ಢ_ಢ༽
من از 14 خرداد قرار بود اینو شرکت کنم گشادی نمیزاش جرررر
بلخره میخوام برش غلبه بنمایممم أ‿أ
خاب خاب خااااب
شروع کنیمممممممممم *مالیدن دست ها بهمدیگه
اولین روز : به نظر خودت چه چیزی در شخصیتت جالبه ؟
اممم خب من کلا دوست داشتنیی نیسم اما زیاد در مورد چیزی که هسم و چیزی ک خودم و دیگران توقع داریم باشم فکر میکنم. و راسش بیشتر از هرچیزی توی وجودم افکار خودمو جالب و باارزش میدونم، اونها چیزایین که من و همینطور نوشته های منو شکل میدن، نوشتن من زندگیمه و خب تا افکارم نباشن نوشته ای هم نیست و اینکه تا افکارم نباشن منطق و احساساتیم نیست و نمیتونم با حرفام به کسایی ک دوسشون دارم کمک کنم یا مایه ارامششون بشم.
جز اون من گروهه "سادگی، اعتماد، مهربونی، دوست داشتن " وجودمم خیلی دوست دارم، اونا بهم زندگی میدن..این سه چیز چیزایین ک تا بشر بوده اسیب زننده بودن اما خب درکنار آسیبی که میزنن بهم قدرت میدن. نمیتونم درست توضیح بدم چون خیلی طول میکشه اما اینها به نوعی باعث میشن حس کنم دنیا هنوزم اونقدر خاکستری و بدجنس نیست و میشه به دیگران اعتماد کرد، دوسشون داشت، باورشون کرد و باهاشون خوب بود ^^
امممم فعلا بسته (〜 ^∇^ )〜
دومین روز : اگر بخوای یه استارت آپ یا بیزینس راه بندازی درمورد چی خواهد بود ؟
خرید و فروش اعضای بدن انسان "-"
نه نه دروغ گفتم..شاید کتاب فروشی بزنم (این چیش شبیه بیزینسه ؟ ) نمیدونم ولی من میخوام یه کتاب فروشیه کلاسیک داشه باشم ولم کنیننننننننننننننننننننننننننننن
سومین روز: شب یا روز و چرا ؟
صد درصد شب، تنهایی و ارامشش واقعا منو مست میکنه...جنون برانگیزه
نور ماه و ستاره ها بهم زندگی میدن و خب اینکه میتونم در ارامش از تنهاییم لذت ببرم هم خیلی خوبه
شبای تابستون معمولا ی نسیم ملایم میوزه و قسم میخورم قدرت مست کردنمو داره..
چهارمین روز : ترجیح میدی ب دریا بری یا کوه و چرا ؟
این جوابو هرکی منو میشناسه میدونه جررر
همه یک صدا بگین حضار گرامیییی *گرفتن میکروفون سمت حضار
تماشاچیا : کووووه
*برگردوندن میکروفون سمت خودم و خجالت زده خندیدن
همچینم نمیشناسنم هه هه هه
دریا دریا و دریا...دریا تنها جاییه ک بهم حسه ارامشه کامل و امنیت میده
دریا همه جوره ارومم میکنه
چ طوفانیش، چ ارومش
واقعا نمیتونم توصیف کنم چقدر دوسش دارم جر
خصوصا مواقعی که یکی از ایربادام توی گوشمه و دارم روی خط دریا راه میرم، تلاش میکنم پاهام خیس نشه و در کنار صدای دریا که معمولا سمت چپم شنیده میشه صدای خواننده هم توی گوش راستمه...یا شایدم برعکس :)
لازم به ذکره که درنهایت پاهام خیس میشه و منم مثل دیوونه ها بدتر از سر لج تا زانو میرم توی اب و همش لگد میزنم ت اب تا وقتی که حتی لباسمم خیس میشه و شبیه یه موش اب کشیده میشم و ننم با فحش و بابام با خنده از دریا جمعم میکنن و خواهرمم طوری رفتار میکنه انگار من با این احمق نیسم ؟ من ب یکی نیاز ارم ک ب اینا بگه کیوت و یاریم کنه هق T^T
پنجمین روز : به بهشت و جهنم اعتقاد داری ؟
راسشو بخواین نه :"
به نظرم بهشت و جهنم ما اعصاب و روانمونه...وخب درواقع همون عذاب وجدان ماست.
ب شکل فجیعی مجبورم ب قیامت اعتقاد داشه باشم...ولی بهشت و جهنم هرگز
ششمین روز : خیال یا واقعیت و چرا ؟
صددرصد خیال
خیال ب من جرئت و امید برای زندگی میده
خیال ب من ازادیه نوشتن میده
خیال ب من حسه وجود داشتن میده
وقتایی ک حالم بده...باعث میشه حس کنم نفس کشیدنم هنوز دلیلی داره و وقتایی ک عصبیم اومم میکنه..
میتونم بگم خیال زندگی رو برام قابل تحمل میکنه...این بهترین توصیفشه :)
هفتمین روز: ایا خودت رو فرد برنامه ریزی میدونی ؟
من برنامه ریز هستم، اتفاقا برنامه ریزیام خیلیم قوین جررر
ولی هیچوقته هیچوقته هیچوقت انجامش نمیدم :)))))))))))))))))))
واضح بود فک کنم ن ؟ xD
هشتمین روز: زندگی برای کار یا کار برای زندگی ؟
اگر کار کنی تا زنده بمونی ک دیگه زندگیت معنایی نداره...میشه شکنجه و یکنواختی!
اما اگر زندگی کنی و کار رو هم تجربه کنی تا زندگیتو بچرخونی...اونموقه ب نظرم خوشبختی D:
خب من میخوام زندگی کنم تا بتونم کارو تجربه کنم اوکییییییی؟ خنگم نبودم اول اونطوری جواب دادم ولم کنین میخواسم ببینم کی باهوش تره زودتر میفهمه
ینی من میخوام کار کنم برای زندگی کردن
چمیدونم اصن ولم کنینننننننننننننن
با تشکر از گضنفر و توضیحات کاملش من فلن ب علت خنگیم یکم چصم
نهمین روز: مسئولیتی که ازش سر باز می زنی
عاامم..زبان خوندن!
حفظ کردن اشعار حافظ برای اینکه بابام برام کتاب جدید بخره...پنج شعر ب ازای ی کتاب..
و درنهایت...زود بیدار شدن و سروقت خوابیدن -.-
ازینا خیلی متنفرم :"
دهمین روز : چیزهایی که تورو قدرتمند و توانمند میکنن.
1- احساساتم
2- نوشتن
3- بستنی TT
4- نودللللللللللللللللللللللللل
5- دوستام
6- اهنگام
7- عکس گرفتن
8- کیک شکلاتی T^T
9- صددرصد نوشابه!
10- کتاب خوندنننننننننننننننننننن
همش خوراکی شد :"
یازدهمین روز : به نظرت گیاهخواری صحیحه ؟
راسش زیاد بهش فکر نکردم "-"
اما ب نظرم بعضی حیوونا دارای گوشت خوراکین و خب بعضیا نیسن...پس قاعدتا دلیل داره ک بعضی ها قابل خوردنن!
نمیگم حیوانات برای استفاده انسانن...هرگز!
اما خب ب نظرم منطقی نیست، چون ت عملا با این کار داری با نیازهای بدنت میجنگی..
درعین حال احترام زیادی برای افرادی ک گیاهخوارن قائلم ^^
دوازدهمین روز : لیست ده چیزی که نمایانگر تو هستن.
1. دریا
2. آسمون
3. فوجوشیییییی
4. احساسات
5. سادگی ؟
6. صددرصد عشق!
7. آهنگ...زدن خوندن نوشتن ساختن D:
8. عشق عشق و عشق
9. تنهایی ؟
10. مگه ممکنه کتاب داخل لیستم نباشه ؟!
سیزدهمین روز : ده چیز رو نام ببر که بهت استرس میدن.
1. امتحانه نشانه ( ی ازمون جامعه..)
2. بد نوشتن چیزی
3. صددرصد آشنا شدن با افراد جدید
4. دعوا
5. گاهی اوقات آینده پیش روم ؟
6. اینکه ننم مچمو بگیره ؟
7. وقتایی ک بابام با هواپیما و ماشین میره سفر کاری
8. مهمونی هایی ک داییم اینا توش هسن
9. گریه کردن دیگران
10. جواب دادن سوال تو کلاسای انلایند :-:
چهاردهمین روز : اگه میتونستی پنج تا حرفه/اخلاق/مسیر زندگی ت رو عوض کنی، اونها چی بودن؟
1. احساساتی و ساده بودنم رو
2. شاید از کلاس سوم...نمیذاشم مدرسمو عوض کنن و همون علوی میموندم چون طی سالها خیلی روی همه چیزم تاثیر داش
3. برمیگشتم عقب و این موضوع رو ک وقتی تیزهوشان داشم یادم رفت تاریخش کِی بوده رو تغییر میدادم و باعث ناراحتی بابام نمیشدم
4. شاید نمیذاشم زنجیر کتاب خوندنم قطع شه ؟
5. یکم بیشتر درس نمیخوندم و از کودکیم استفاده میکردم /(-0-)\
پونزدهمین روز : در مورد چیزهایی که میخوای تو کشورت تغییر بدی بنویس.
آزادی آزادی آزادی
آزادیه بیان، آزادی عمل، آزادی زندگی
ن درمورد حجاب و اینا...اصلا!
ب طور کلی
ب نظرم آزادی باید وجود داشه باشه ولی کنترل شده
شما اگر دست ی بچه ی کبریت بدین صددرصد خودشو میسوزونه
اگر از داشتنش منعش کنید صددرصد میره سراغش و بازم خودشو میسوزونه
ولی شما میتونید ب بچتون یاد بدین چطوری با اون چوب کبریت کنار بیاد :)!
جز اون ب نظرم رسیدگی لازمه...به شدت رسیدگی لازمه
برای طبیعت
ادما
محلات فقر نشین و ...
خیلی بخوام کلی بگم..هرچیزی ک الان توی این کشور اتفاق نمیفته لازمه!
شونزدهمین روز : نظرت در مورد داشتن فرزند.
فرزند فرزند فرزند
عشق عشق عشق ؟
من....میتونین منو بکشین تا عاشق بچه ها نباشم هوم ؟ D:
بچه ها...ب نظرم نباشن زندگی تاریک میشه ایح
پاکن
مهربونن
خنگن
همه ی چیزای خوبن /(T^T)\
من مطمن نیسم قابلیت بچه دار شدنو داشه باشم
مادر شدن خب قاعدتا خیلی وظیفه بزرگ و گنگ و خفنیه /(._.)\
و خب قاعدتا تر تو از روزی ک بچه دار میشی دیگه عملا مال خودت نیسی
(ノ -益-)ノ︵ ┻━┻ و جزئی از تو ماله بچته
تربیت کردن بچه ها ب اون راحتیا هم نیس ک بگی گله مامان اینکارو نکن و اونم نکنه :|
تو باید بتونی توی بچگی های بچت بهش یاد بدی روی پای خودش وایسه
توی نوجوونی بش یاد بدی وارد جامعه شه، ب خودش آسیب نزنه، آدم باشه :|
و....
این ب نظرم انقدری سخت هست ک نتونم از پسش بربیام /(._.)\
بچس عروسک نی ک :|
و خواهشا اگر ی وقتی کاندومتون سوراخ بود و حامله شدین اون بچه رو ب دنیا نیارید چون اون نیازی ب پدر و مادر و زندگی ای ک ب خاطر شهوت ب وجودش اوردن نداره .-. میتونین هرموقه دیدین نیاز ب بچه دار شدن دارین و قابلیت مادر پدر بودنم دارین اینکارو بکنید جینداهای عزیز :|!
هفدهمین روز : از تولد تا مرگتون رو به صورت طرح کلی ( یه جور خلاصه ) بنویسید.
از اول کار تا سه سالگی : خوردن، خوابیدن، عر زدن، خوردن، خوابیدن، عر زدن، کشیدن موهای خواهرم، خوردن، خوابیدن، عر زدن، کشیدن موهای خواهرم، تی وی دیدن
از چهار تا شش سالگی : ور ور کردن، باربی بازی، تلاش برای یادگیری الفبا، آزار دادن خواهرم، آزار دادن خواهرم، آزار دادن خوارهم، رنگ آمیزی
از هفت تا دوازده سالگی : مدرسه رفتن، توهمه عاشق شدن، ی اکیپ خفن زدن با بست فرندم، پاچیدن دوستیمون، زبان خوندن، رفتن ب مدرسه ای ک ازش متنفرم، کتاب خوندن تا جایی ک جون دارم
از سیزده تا چهارده سالگی : نوشتن و نوشتن و نوشتن، گوش کردن به آهنگ تا مرز کر شدن، شروع به افزایش دادن درس خوندنم، ورود گسترده تر ب مجازی، تنهایی
از پونزده تا هیجده سالگی : راستش خیلی دقیق بخوام بگم درس درس درس درس درس همینطور دور شدن از همه چیز ( نوشتن، دوستام، و...)
ازهیجده تا سی سالگی : استفاده خوب از دانشگاهم..گشتن دنبال عشق توی کوچه پس کوچه های جهان، رفتن از ایران
سی الا آخر : شاید نمیدونم ؟
هجدهمین روز : قهرمان بچگی های تو کی بوده؟
من قهرمانی نداشم...ن اینکه بخوام بگم که قهرمان من خودمم...نه!
من فق اصن ب این موضوعات فکر نکردم..وقت نداشم فکر کنم D":
نوزدهمین روز : یه نامه به اولین عشقت
ლಠ益ಠ)ლ من ک تا حالا عاشخ نگشته ام
بیستمین روز : پدر و مادرت چطور با هم آشنا شدن ؟
ابوتوس :"|
بیست و یکمین روز : پنج چیز برای به یاد آوردن، وقتی اوضاع سخت و غیرقابل تحمله.
1. اینکه ی روزی باید جوجمو ببینم!
2. ستاره های آسمون شب
3. نوشته هام
4. کلِ وجودِ بچه ی خیالیم
5. خنده های آرمیس
بیست و دومین روز : من خوشحالم که این چیزها در این ماه برام اتفاق افتاد :
عااام
الان تازه 4 مرداده صو چیزی نبیدی که / _(._.)_ \
بیست و سومین روز : کاری که میخوای انجام بدی تا در یادها بمونه
کتابی بنویسم ک تحولاتی ایجاد کنه در مفهوم جهان، انسانیت و سه نقطه هایی ک رازن "-"
بیست و چهارمین روز : چه کارایی انجام میدی وقتی میخوای از ( از مشکلات و سختی ها ) فرار کنی ؟
آهنگام... بزرگترین پناهگاهم میباشند
فیلمای جوجم رو میبینم...متناش...باعث میشن طوفان درونیم آروم شه هه هه هه
کتاب میخونم...کتاب کتاب کتاب
بیست و پنجمین روز : فصل مورد علاقت و چرا ؟
زمستون و بهار
زمستون...طوریه که شب داره بارون میاد، تو میری زیر پتوت و بالشتت رو که در اثر گرمای شوفاژ داغ شده رو میذاری زیر سرت و درحالی که اسپیلت از شب تا صب کار میکنه میخوابی، و بوووووووم. وقتی بیدار میشی آسمون ی رنگ سفید عجیبی داره و برف همه جا رو گرفته :")
اصلا حسه برف رو
اون بخاری که از دهنم خارج میشه رو
توی سرما منتظر راننده سرویست موندن
چقدر دلتنگه زندگی عادیم ایح :")
بهارم...انگار دیوونست و من عاشق دیوونگیشم
اینکه ی شب خیلی آرومه و بعد از ده دقیقه داره بارون رگباری میباره :")
خیلی ساده بگم: هرجا بارون باشه منم هسم
بیست و ششمین روز : سبک خوراکی و غذایی مورد علاقت.
واضح تر ازین چیزی که الان دارم میگم بگم فست فود ؟
بیست و هفتمین روز : زندگی کاری ایده آل خودت رو چطوری تصور میکنی ؟
ساعت 5 از خواب بیدار شم و درحالی که یه قهوه یا چایی برای خودم درست میکنم با آهنگ "dancing with your ghost یا I lost something in the hills" خیلی ملایم روزمو شروع میکنم و میرم گوشه ی پذیرایی دنج خونم میشینم و درحالی که روی کاناپه نرم و خاکستریم عملا مردم پلانای اون روزمو توی ذهنم مرور میکنم.
بعدشم حموم و همه ی کارایی ک مربوط به مرتب شدنه و خیلیم خسته کنندست رو درحالی که به ننه بابام زنگ میزنم و مطمئن میشم همه چیز اوکیه انجام میدم و ساعت 7 از خونم میزنم بیرون.
اگر محل کارم از خونم دور باشه با اتوبوس یا مترو یا شایدم ماشین میرم، ب هرحال از وضع مالی اون موقعم خبری ندارم ایح
اگرم نزدیک باشه پیاده میرم و توی راه بازم آهنگ گوش میدم.
احتمالا تا حدود ساعت 7 یا 8 کار میکنم و بعد درحالی که خسته و کوفته برمیگردم خونه یه غذای آماده میخرم یا از غذاهایی که صدقه سری روزای تعطیل درست کردم و توی فریزر گذاشم فیض میبرمو بعد از یه شام سریع میرم یکم از اخبار جهان سردر بیارم و احتمالا زمانی زیادی رو هم صرف چت کردن و بلا بلا بلا کنم. آخر شبم عینکمو میذارم روی چشمم و برنامه های روز بعدمو میچینم و آلارمم رو هم تنظیم میکنم.
و درنهایته همه ی اینا با کتابم میرم توی تختم و تا وقتی خوابم ببره میخونم و میخونم و میخونم ༎ຶ‿༎ຶ
+ اینا احتمالا تا وقتیه که توی حیطه کاریم به حدی که میخوام برسم و جا بیفتم...بعدتر صددرصد برنامه ی خودم رو سبک تر میکنم ༎ຶ‿༎ຶ
++بیشتر زندگی عادی شد تا کاری...بیخی TT
بیست و هشتمین روز : پنج چیزی تو رو سرخوش میکنه ؟
1. بچه ها
2. شاد کردن اطرافیان
3. تموم کردن ی کار ب درستی
4. زل زدن به آسمونِ شب
5. خوردن
بیست و نهمین روز : آیا حضور من، در دنیا تغییری ایجاد کرده ؟
صددرصد. من باعث نصف شدن موهای بابام و سفید شدن موای مامانم شدم و این واقعا تغییر قابل توجهیه ༎ຶ‿༎ຶ
تنفس من کربن دی اکسید میسازه بنابرین به گیاها کمک کرده
من توی آزمونای زیادی شرکت کردم بنابرین ب کم یا زیاد شدن رتبه ملت کمک کردم ༎ຶ‿༎ຶ
من غذاهای زیادی خوردم پس به کشاورزا و دامدار ها هم کمک کردم
من خیلی مشاوره ها دادم و فکر میکنم حداقل نصفشون مفید بوده ༎ຶ‿༎ຶ
و همین ༎ຶ‿༎ຶ
سی امین روز : به چه کسی شباهت ( از لحاظ ظاهر ) داری ؟
همه میگن مامانم ولی ب نظر خودم من شبیه هیچکس نیسم :|
ایح من نمیدونم شبیه کیم و کسیم نگفت صو شبیه خودمم
بالاخره تموم شد هق
دلم نمیخواس تموم شه هق
ولی تموم شدش هق
خیلی چالش خوبی بود فین
پایان عررر
- 00/05/05
اعتماد و مهربونیت رو خ درست گفتی،ᕙ(@°▽°@)ᕗ