قبرستانِ دخترکی خندان، که روز و شب با لبخندی به پهنای صورتش مینوشت، از آرزو ها و شادی هایش، غم ها و پریشانی هایش، از رویاهای تلخ و شیرینش و خواب های مبهمش، تا بماند یه یادگار، از غم نهفته ی پشت صدایش و اشک های بی صدای افکارش. مینوشت، تا فریادش را، دفتر ها، برگه ها، و صفحات بیان کنند. تا شادی اش را کلمات و جملات، و اندوهش را قلم نمایان کند. - با شاخه گلی سپید وارد شوید.
یکی از فانتزیام اینه ک توی تختم بعد از خوردن کلی قرص انقدر گریه کنم تا بالشت زیر سرم کاملا خیس شه و بعد اروم اروم چشمام بسته شه و درحالی ک بالشتم از اشکام نمناکه بمیرم..