برای لحظات اخر با چشمانی کم سو به مرد رو به رویش نگریست...
"تو بهم قول دادی تا وقتی میمیرم ببوسیم.."
اشکی از چشمان مرد پایین ریخت..با لبخندِ دردناکی لب زد
"قولمو پس میگیرم..میخوام تا لحظه ای که خدا هدیه زندگیمو ازم پس بگیره بهت نگاه کنم"
"زیر قولت نزن من روی قولام حساسم"
اشکان مرد دیگر قطره قطره بر صورتش فرو نمیریخت..بلکه مانند سیلی خروشان گونه اش را خیس میگرد..."هیششش..هیچی نگو..بزار نگات کنم خب ؟ بزار صورتتو حفظ کنم"
پسر بی توجه به خشکی لب هایش خندید و همین باعثِ پاره شدنِ انها شد..خون از میان ترک های لب هایش فرار کرد و انها را با رنگ سرخ زیبایی بخشید..غم بخشید..درد بخشید.." از این کلیشه ها خوشم نمیاد مردِ من..منو ببوس..ب جای صورتم لب هام رو حفظ کن..منو ببوس و قلبمو به اتیش بکش..مغزمو به انجماد برسون...جسممو در بر بگیر"
هقی از میان لب های مرد خارج شد..سرش را پایین برد و لب هایش ارام و با لطافت لب های خیس و بی جانِ پسر را لمس کرد..اشک هایش گونه ی پسرک را می شست و لب هایش خون روی لب هایش را پاک میکرد..اما وجودش..وجودش پسرک را اتش میزد....وجودش پسرک را در بودن غرق میکرد و سپس با مقداری نبودن نجاتش میداد..
لب هایش را روی لب های پسر رقصاند..ارام و خسته..
پسرک در زیر دست هایش..درست روی چمن های سبز و خشکِ حیاطِ پشتیِ خانه شان بی جان لب هایش را تکان داد..
نامِ عشق را بر روی لب های مرد مهر زد..و اخرین قطره ی اشکش برگی را خیس کرد..اخرین قطره ی اشکش به خاک نفوذ کرد و بی توجه به اینکه شوری خاکِ باغِ مورد علاقه اش را..خاکِ باغِ گل های همیشه زنده اش را ضعیف می کرد تا اعماق ان فرو رفت..
مرد پسرکش را در اغوش کشید..
مرد لبخند زد..
مرد نابود شد
و همه و همه..برای این بود که دیگر کسی برای اب دادن به گل های حیاطِ پشتی نبود..
ماه ها بعد گل ها خشک شدند..
علف های هرز رشد کردند..
خاک بی جان شد
و هیچکس نمیدانست که اینها همه نشات گرفته از اخرین قطره ی اشکِ پسرک بودند..
هیچکس نمیدانست..
:O
نظر ؟!
+جر اینو ت پستای پیش نویس پیدا کردم D":
- 00/04/12
مثه همیشه خیلی خیلی قشنگ
حسش خیلی خوب بوددددددد