هرروز فالوورای این سرزمینِ مردگان دارن بیشتر و بیشتر میشن..
ولی حضور کمتر و کمتر :0
خیلی هم حائز اهمیت نیست، تا بوده چنین بوده.
امروز جلسه ی مشاوره داشتم، به آخراش که رسید مشاور مدرسه ازم خواست از دفترش بیرون برم تا با مامانم تنها باشه، دقیق نمیدونم چی بهش گفت اما وقتی مامانم از اون اتاقکِ گرم و پرتنش خارج شد چشماش اشکی بود..
تو مسیر خونه ازم پرسید " فکر میکنی به مشاور نیاز داری؟" اول نگاهش کردم..ولی از التماسِ تهه چشماش میدونستم جوابی که میخواد بشنوه چیه.
"نه"
فکر میکردم نیاز دارم..؟ مطمئن بودم که نیاز دارم؛ موضوع واضحی بود که حتی مشاورِ تحصیلی مدرسه هم بعد از چندماه دیدنم متوجهش شده بود. ولی به نظر میومد مامان هنوز نتونسته هضمش کنه.
چند وقت پیش وایسادم رو به روی مشاور.. گفتم " من نیاز به توجه دارم، اما جلب توجه بلد نیستم! کمکم کن"
گفت "خودت به خودت توجه کن"
ولی مگه یه آدم تا کِی میتونه خودشو دوست داشته باشه؟ تا کِی میتونه با تنهایی و بی کَسی کنار بیاد؟ من نمیتونم با هیولای توی وجودم که هر لحظه بلند و بلندتر فریاد میزنه بی ارزشم مبارزه کنم. من نمیتونم با صداهای عصبیِ آدم های طلبکار توی مغزم مبارزه کنم!!
همین الان صدای دستمالِ توی دستای مامان میاد.. هنوزم گه گاهی اشک هاشو پاک میکنه، اون روز به مشاور گفتم مامان امادگی روحی اینو نداره که بفهمه من حالم خوب نیست، بهم قول داد به مامان نگه..
ولی گفت، حالا عذاب وجدان داره منو میبلعه..ترسُ وحشت گلومو گرفته.
نه راهِ پس دارم نه راه پیش، دارم غرق میشم.
مامان؛ متاسفم.
- 02/09/06