فکر میکنم هشتم دی ماه
بالاخره پیام دادی..واقعا عجیبی
داری منو گم میکنی تو خودم، ناواضح و پیچیده.
خسته شدم از قانع کردن خودم، نمیخوام قبول کنم مثل همه ی اون احمقایی که بازیشون میدن؛ بازیچه شدم.
خیلی دلم برات تنگ شده بود، بهت نگفته بودم.. و نمیگم
اما اون دلتنگی تا ابد یه جایی گوشه ی قلبم گریه میکنه
چون نمیدونه چرا طرد شده، ترک شده و دقیقا زمانی که به کسی تکیه کرده..پشتش خالی شده.
ولی..
تو برگشتی!
تو برگشتی، برای من
نمیدونم
شاید اون جماعت بهتر رهات کردن
یا اصلا وجود نداشتن، اما تو برگشتی
کنار من..
تو برگشتی و بعد از یه مدت طولانی که از حرف نزدنمون میگذشت
تصمیم گرفتی باهام حرف بزنی
از دعوامون، ازینکه چقدر "بی ادب و رومخ و پررو و چشم سفید و بیلیاقت و زشتی" مضحک بوده که تاحالا ادامه ش دادیم
و حتی طلبکار هم بودی، چون پیام دادی :)!
ولی بازهم، منو خندوندی، حالم رو پرسیدی، باهام شوخی کردی و دلداریم دادی..
باهام برنامه ریختی، صبح بیدارم کردی
و من باورم نمیشه که توی کمتر از یک روز
به همین سادگی
همه چیز روال قبل رو گرفت
انگار..دوتامون خوب میدونستیم منتظر چی
و کی هستیم..
- 03/10/09
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.