از بچگی عاشق ریخت و پاش بودم.
دلم میخواست تو جمع باشم، سر و صدا باشه، سفر تنهایی خوب نبود، یه همراه میخواستم.
آدم پرحرفی بودم، خیلی پرحرف!
عاشق چیزای شلوغ بودم. حرف زدن، ورجه وورجه، بیرون رفتن.
نمیخواستم تو زندان آدمیت بمونم، واسه همین کتاب میخوندم.
گذشت و گذشت؛
بزرگ شدم، خیلی بزرگ شدم.
شمشیر آدمیت عمیق تر زخمم کرد.
چاقوی انسانیت گلومو نشونه گرفت.
بزرگ که شدم، تیرِ نامردی قلبمو متلاشی کرد.
زهرِ حقایق تلخ تر شد.
دودِ آتیشِ بدجنسی ریه هامو پر کرد.
بارِ خوب موندن، کمرمو شکست.
گذشت و گذشت.
همش کنار رفت، نمایش تموم شد؛
تماشاچیا بلند شدن، سالن خالی شد، صحنه تمیز شد، خونِ منم پاک شد.
من موندم و حنجره ای زخمی، دیگه صدایی واسه خنده و گریه و وراجی نداشتم.
من موندم و قلب پاره پاره م، دیگه عشقی برای تقدیم کردن نداشتم.
من موندم و کامی تلخ.
من موندم و نفسی که برید.
فلج شدم، خوبی توی من مرد.
دخترکِ وراجِ دنبالِ شلوغی؛ شد من، خنده های بی صدا، زجه های خاموش، حرف های سرکوب شده.
شد من.
منی که دیگه کتاب نمیخونه.
منی که دیگه چشم به راه مهمونا نیست.
منی که دیگه به خاطر بازگشت از سفر اشک نمیریزه.
و این من، چه غریبه برای دختر بچه ای که با موهای قارچی و چتریای زشتش نگاهم میکنه، و این من..چه دوره از روحی که نا امید، دنبال جسمش میگرده.
- 01/02/31
وای این جدن خیلی زیبا بود ">
قلم جذابی دارین بانو^^