هفت مهر هزار و چهارصد و سه
خیلی از شرایط زندگیم خستم، حس میکنم کم آوردم، رسیدم به تهش.
حس میکنم دیگه ادامه دادن ممکن نیست، این کم آوردنم برای خودم هم آزاردهنده ست..نمیخوام اینجوری باشم! انقدر ضعیف..
دوسال دیگه کنکور دارم؛ هیچ و پوچم.
نمیخوام هرروز تا ساعت چهار برم مدرسه، من دلم میخواد پنجشنبه ها بخوابم، جمعه ها با دوستام برم بیرون..
باورم نمیشه به این سادگی نشستم منتظر گذر عمرم، باورم نمیشه برای دلداری دادن به خودم برای پیرشدنم ذوق میکنم.
چندهفته دیگه تولدمه..و من نمیخوام تولدم باشه.
نمیخوام روژینا هیفده سالش باشه، نمیخوام بزرگ شه..من میخوام یه دختر کوچولو بمونم.. من هنوز دلم میخواد تو بغل بابام بخوابم، با عروسکام بازی کنم، بی دغدغه کتاب بخونم..عشق بورزم، لوس شم.
نمیدونم برای اینهمه سال از زندگیم که گذشت و من هیچ کاری برای خودم نکردم باید از کی طلبکار باشم..
هیچ کلاس موسیقی، هیچ ورزشی، هیچ هنری..هیچی ندارم که به خاطرش به خودم افتخار کنم.
از کلاس سوم به بعد برای هر کلاسی منطق خانوادم این بوده که درس واجب تره..بچه ی کلاس سومی مگه چقدر باید درس بخونه که نمیتونه هفته ای ده ساعتو به کلاس های متفرقه اختصاص بده؟ به دوستام نگاه میکنم که هرکدوم جداگانه صدها قدم از من جلو ترن، یکی درسش خوبه یکی هنرمنده یکی ورزشکاره..یکی هیچی نیست ولی حداقل خوشحاله!
من هیچی نیستم..پوچم، هیچ و پوچ.. یه ابرک تو خالی، یه آرزوی محال، من یه مقصد وسط ناکجام.
هرروز هدفونام رو میذارم و شب قبل از خواب برای خودم، گذشته و آیندم بغض میکنم.
نمیدونم قراره تا کی ادامه داشته باشه..اما میدونم که هیچوقت بهتر نمیشه؛ بدتر هم میشه!
و این خیلی وحشتناکه..که میدونم حتی قدر این لحظاتم رو هم باید بدونم درحالی که نمیدونم دقیقا قدر چی باید دونسته شه..
دلتنگ گذشته ی شادِ خودم، روژی.
- 03/07/07
تو هم دختر قوی ای هستی، سعی کن رو پای خودت وایسی، بیشتر با دوستات ارتباط بگیری، ورزش کنی، باور کن من این چند وقت شروع کردم به پیاده روی اول صبح یا مغرب.
انگیزهم خیلی بیشتر شده، تو همه چی.
گاهی وقتا هم میشه که میشینم تو اتاقم و آهنگ گوش میدم(گاهی وقتا حتی با این آهنگا میرقصم(انتظارشو نداشتی نه؟(کسخلم))).