پاهای کوچک و برهنه اش زمین سرد را لمس میکرد
انگشتان بی توانش بر دیوار خانه دست میکشید
خون از بدن عروسک قطره قطره بر زمین می ریخت
دخترک پریشان بود
موهای موج دارش پرتلاطم شده بود
عروسک خونی بود
دخترک در زد
دری باز نشد
در زد
سکوت
بر روی زمین نشست
عروسک را در اغوش کشید...لباسش خونی شد
در گوشش خواند " بخواب کوچولو...بخواب..چشماتو ببند، بدیای دنیا رو نبینی"
دستانش بی جان تر میشد
عروسک از خون قرمز بود
دخترک لب زد " من میخواستم دکتر بشم..چرا تو خونی شدی ؟ باید خوبت کنم.."
دست خود را بالا برد...دلیل مریضی عروسکش را فهمید
لب زد " ا..ازت متنفرم"
خون از دست کوچکش میریخت..دلیل مریضی عروسکش زخم روی دستش بود...
- 00/04/10
💔:|