بچه که بودم، مامانم همیشه وسایل دست دوم میخرید.
پول داشتیم، فقیر نبودیم!
ولی قبول نمیکرد که چیزای نو بخره، واسه همین همیشه ترجیح میدادم با بابام برم بیرون تا چیزای بهتری گیرم بیاد.
پالتو هاش رو چندین بار میدوخت، تا وقتی انقدر کوچیک میشدن که بابام قایمکی دورشون مینداخت
کفش زیاد نمیپوشید..میگفت سایز پای آدم زود زود عوض میشه خوب نیست..همیشه دمپایی پاش بود
زود پیر شد، موهاش زود سفید شد..دیگه زیبایی سابق رو نداشت، اما رنگ موی دست دوم نداشتیم که، داشتیم ؟!
بابام ولش کرد، زن زشت نمیخواست، زنی که لباس پوشیدنش شان خانوادگیشو پایین بیاره نمیخواست
الان، سی سال از اون موقع میگذره، بهترین برندها هم دیگه برام تکراری شدن.
تلاش کردم!
میخواستم اون زندگی ای که هیچوقت نداشت رو داشته باشه
اون دغدغه ای که همیشه همراهش بود براش بی معنی بشه
کار کردم، درس خوندم، جوونیمو گذاشتم تا به اینجا رسیدم.
اما..بعد از سی سال، هنوز مامانم از دست دوم فروشی خرید میکنه..
هنوز پالتو هاش پر از وصله پینه ن
هنوز کفش نمیپوشه..
میگه " بذار من ذره ذره جمع کنم، شاید یه ساعت بهتر برای زنت گرفتی"
اونموقع هم، میگفت " بذار اینا جمع شه، بلکه بابات بتونه کت و شلوار مناسب تری موقع کار بپوشه"