بسیار میخندیدم.
شاید اگر یک روز با من درمورد چنین دورانی سخن میگفتند..بسیار میخندیدم
شاید اگر یک روز بیان میکردند که چه چیزهای احمقانه ای را انتخاب کرده ام برای درد کشیدن، حرف را با مشتی بر دهانشان به اتمام میرساندم.
اما اکنون من اینجایم..درست در میان تمامی معضلات کودکی و نوجوانی..در میان تمامی مشکلاتی که تصور میکردم از سر گذرانده ام.
با ورود پرحاشیه ات به زندگی ساده و معمولی ام دردهایی به من بازگرداندی که مدت ها بود از آنها فراری بودم..
نمیدانم چرا باید چنین اتفاقی میافتاد..اما هم اکنون من در میان لاشه های خونباری گم شده ام که هرکدام یکی از مقتولینِ تو و رفتار های عجیبت هستند؛ و دروغ چرا
از حضورم در اینجا ناراضی نیستم!
از حضور در مکانی که بوی خونِ شیفتگان تو را میدهد..تنفس در هوایی که بوی جنازه های فرسوده ی کهنه را میدهد گله مند نیستم.
نمیگویم خوشحالم، هرگز؛ اما شاید دردی که تو میدهی و عذابی که من میکشم..پلی باشد میان ما.
میان من و تو
میان تمامیت من و جزئی از تو
و میان تمامیِ دغدغه های کودکانه ام
اگر روزی میگفتند تو را که ببینم قلبم از سینه در خواهد آمد و مغزم با سرعتی برابر با سرعت نور زیبایی هایت را پردازش میکند..بسیار میخندیدم :))))
- 30 Aban 02 ، 22:39
- ۲ نظر