درد و نفرینن
اومدم بیان ویو و لایک و کامنتای پستای آخرمو چک کنم بعد یهویی دیدم هیچیه هیچیه و دلم شکست
فکر کنم باید برم یه محفل دیگه واسه خودم جور کنم
گربلوزه های بیتربیت.
- 27 Mordad 03 ، 21:05
- ۲ نظر
اومدم بیان ویو و لایک و کامنتای پستای آخرمو چک کنم بعد یهویی دیدم هیچیه هیچیه و دلم شکست
فکر کنم باید برم یه محفل دیگه واسه خودم جور کنم
گربلوزه های بیتربیت.
سلام عزیزِ دلم، امروز که اینو مینویسم دلم میخواد از کره زمین محو شم.
قلبم پر از احساسات متفاوتیه که خودم متوجهشون نمیشم، نفرت..دلتنگی، خشم، پشیمونی..دلگیری.
هی به روز اول فکر میکنم؛ چرا آخه.. چرا تو.
مطمئن بودم یه بازیه ساده ست، نه من نه تو هیچکدوم از هم خوشمون نمیومد؛ 90 درصدش جنگ و دعوا بود اصلا.
تو یهویی دلت میخواست عصبی باشی و من یهویی دلم میخواست واسه همیشه لج کنم.
چرا، چرا گذاشتی این بازیو ادامه بدم؟ خدا لعنتت کنه، چرا مثل بقیه باهام رفتار نکردی؟ هیچوقت نمیبخشمت.
کم کم اینکه آزارت بدم تبدیل به یه موضوع فان شد؛ آخیش.. حرصش گرفت.
ولی نمیدونم..نمیدونم چرا این آزار دادنت انقدر ادامه پیدا کرد که به اینجا برسم.
همه ی اون شبایی که تا صبح حرف زدیم رو یادمه، قهرای مسخره، شوخیای مسخره، ما باهم وحشتناک ترین ترکیبِ ممکن بودیم.. ولی چرا اون شبا لبخند رو لبم بود؟
چرا خرابش کردی
چرا اونهمه احترامو
اون دوری قشنگو خرابش کردی.
منم دلم میخواست برگردی، دلم میخواست پیام بدی، دلم میخواست دوباره نوتیفتو ببینم..ولی اون شت چی بود که هنوز با یادآوریش آمپر میچسبونم؟
چرا.. چرا اون کار وحشتناکو کردی.
بار آخر دیگه بامزه نبودی، دیگه حرص خوردنت سر لاسای بی ربطم برام ناز نبود، فقط داشتم به یه هیولای بزرگ نگاه میکردم که رو به روم وایساده بود و با تمام وجودش آبادیِ رو به روم رو ویرون میکرد.
کل خاطرات، کل خنده ها، به سرعت چندتا مسیج همشون تلخ شد؛ تلخ شدی.
آهنگ هیدن دیگه پین مسیج نبود، خبری از روژیِ خوشحال نبود.
توی یک لحظه همه چیز فروریخت
من
تو
ما.
مایی که حتی فرصت نکرد به وجود بیاد..
یه چاقو موند و من، به بهونه ی تو خودم رو زخمی کردم.
حالا اما عزیزم؛ اطرافم رو نگاه میکنم و میبینم ناخواسته به یه نفر دیگه هم آسیب زدم.
چون من یه احمقم..
کاش فرصتی داشتم بهت بگم
من ذاتم تخمی نیست.. من فقط زیادی احمق بودم، من فقط بیشتر از اون چیزی که لایقش بودی برات گذاشتم.
حالا اما همشو ازت میگیرم.
اون آرامشی که داری وقتی میتونی هرروز چکم کنی
اون حس قدرتت وقتی بهم تیکه میندازی
همشو ازت میگیرم..
ترکت میکنم، کاری که همون روز اول جرئتشو نداشتم انجامش بدم.
با یه عالمه احساسات فاجعه بار که هنوزم نمیدونم نفرته یا چی، روجی.
دیروز دستشو گذاشت رو نقطه ضعفم، دیروز تازه نشون داد چقدر عوضیه.
تا وقتی ندیدم باورم نشد، مگه میشه ؟!
ضربان قلبم برای یه لحظه رفت تا هزار، سرم داغ شد، جوری که انگار مواد مذاب ریخته باشن توی جمجمه م؛ داغ و سنگین.
ترسیدم، از آدمِ روبه روم، از حرفاش از کاراش از اینکه همه ی تهدیدهاش رو عملی کنه.
ترسیدم ازینکه یه قدم کج بذارم و یهو به نیستی برسم، ازینکه کسی که ازش خوشم اومده دقیقا همونقدری که دوست ندارم باور کنم عوضی باشه.
با این وجود خشمم خیلی بیشتر از ترسم بود، با همون دستای لرزون چشمامو بستم، یه نفس عمیق کشیدم و با تمام وجودم از نفرت لحظه ایم گفتم.
نمیدونم؛ کافی بود، زیادی بود، کم بود.. واقعا نمیدونم. فقط میدونم من هزار تا گفتم و اون ده تا
و با تمام اون ده تا نابودم کرد، مثل برجی که روی پایه های ضعیفی بنا شده باشه و حالا توسط یه زلزله خیلی بزرگ برای همیشه نیست و نابود میشه.
ساعت نُه شبه، حرفای دوستام، خانوادم، مشاور.. تاثیر قرصا رو فراموش کردم؛ راست میگه روژینا..باورش کن، تو هیچی نیستی، تو هیچی نداری یه آدم پوچ و توخالی.. یه نقابِ بی اصل.
به همه میگم واسم اهمیتی نداره، با مامان میرم بیرون و ساعت 11 میرم که بخوابم..
تیک تاک تیک تاک
ساعت میگذره
حالا اما ساعت چهارِ صبحه، تو حمومم، شیر آب رو روی دستم باز کردم و به خون آبه ای که از ساعدم پایین میریزه نگاه میکنم
ازت متنفرم؛ ازش متنفرم.
خون بند نمیاد، زخما میسوزن، قلبم میسوزه، مغزم آتیش گرفته
ازش متنفرم؛ ازت متنفرم.
ساعت 5 و نیمِ.. ملافه آبیِ آسمونیم حالا قرمزی طلوع خورشید رو به خودش میبینه..خون بند نیومده.
ساعتِ 7، خوابم برده..اما مامان بیداره. دست زخمیمو میبینه؛ سرم داد میزنه و از خواب میپرم.
ساعت 10، هیچ و پوچم، طبق معمول زخمی شدن کمکی بهم نکرده. همون آدمِ احمق و غمگین، با دستی که میسوزه
کتابِ شیمیو باز میکنم، به روی خودم نمیارم..ادامه میدم.
نگاهم که میکرد حس ضعف تمام وجودمو میگرفت. اول خودمو نگاه میکردم، مرتب میکردم، صدامو صاف میکردم و لبخند میزدم، اما ناخودآگاه تمام وجودم پر از نقاط ضعف کوچیک و بزرگ بود که تحمل خودم رو برام سخت و سخت تر میکرد. اگه زشت به نظر بیام چی؟ حرف بزنم فکر نکنه بی ادبم ؟ اگه حرف نزنم نکنه بگه منزوی و گوشه گیرم؟
موهای فرفریم میرفتن روی مخم، به حدی که دلم میخواست در لحظه یه قیچی داشتم تا از ته بزنمشون؛ همیشه توی همون تایم چندتا وز وزیِ کوچولو از پشت سرم میریختن توی صورتم و به اعتراض فریاد میزدن که "آهای، ماهم دل داریم! مگه فقط موهایی که شق و رق وایمیستن و ادبو نزاکتو رعایت میکنن دوست داشتنین؟!"
نگاهش که روی موهام قفل میشد حتی وزوزیا هم از استرس ساکت میشدن، دیگه تنها عضوی از بدنم که قدرت تکلم داشت قلبم بود.
انگار که میکروفون رو داده باشن دستِ یه خواننده یِ ناشی و بدصدا، انقدر جیغ و نعره میزد که مطمئنم اگه یکم نزدیک تر بودیم بهم میگفت "کَر شدم دخترجون، خفه ش کن!"
قلبِ بی عقلم حتی به خوندن هم راضی نبود، میرقصید، تو قفسه ی سینم انواع اقسام حرکات شدنی و نشدنیو امتحان میکرد، انگار مثلا اومده تلنت شو تا خودشو به آدمِ ساکتِ رو به روم اثبات کنه. احمق احمق احمق
اون داورِ زندگیِ لعنتیِ نکبت بار تو نبود..
کاش یکی بهم میگفت..کاش یکی بود بهم بگه مهم نیست اون موهای صاف رو ترجیح میده، این به معنی زشت بودنِ فرفری های من نیست.
کاش یکی میزد تو صورتم میگفت به اون ربطی نداره تو چه حرفی میزنی یا نمیزنی.
کاش یکی بود بهم لبخند میزد، میگفت تو دوست داشتنی تر از اینی که بخوای خودتو به خاطر نظر و دیدگاه اون آزار بدی. میگفت تا دیگه قلب نادونم به خاطر یه نگاه یا یه لبخند شیرینی پخش نکنه؛ تا فرفری هام از خوشحالی یهو از زیر موهایی که به زور صدتا اتو صافشون کردم بالا نپرن.. مغزم تو گوشام جیغ نکشه، پاهام نخوان تا ابد ژله باشن و مثل یه ژله تا تهه دنیا بدوَن.
کاش یکی بهم میگفت اینکه بهم بگه زیبام اونقدرا هم مهم نیست.
اینارو نفهمیدم، تا وقتی آدم ها دونه دونه از کنارم رد شدن و بهم لبخند زدن، گفتن زیبام، گفتن "اوه، چه فرفریای نازی! مال خودتن؟!" گفتن "چشمات چقدر قشنگه" به حرفام خندیدن و با حرفام به فکر فرو رفتن و گفتن "چطوری میتونی انقدر قشنگ صحبت کنی"
نفهمیدم تا روزی که خودم از کنارش رد شدم.. جای اینکه روبه روش وایسم تا قلبم بندری بزنه و پاهام شل شن؛ از کنارش رد شدم، با موهای فرفری، وز وزیای شیطونم واسش دست تکون دادن، قلبم با تمام وجودش جیغ زد و مغزم بهش گفت " خداحافظ آقا گرگه، تا لبخندی دیگه..بدرود!"
و من ترکش کردم، ترکش کردم و گذاشتم وزوزک های وزه م براش زبون دراز کنن.
دیگه مهم نیست، اگه موهام سیمِ تلفنی باشن که هرروز برمیداره تا به یکی دیگه زنگ بزنه؛ مهم نیست، اگه تو مسابقات ماراتن عُشاق، پاهای من دوتا ژله ی سست عنصر باشن. دیگه مهم نیست اگه دوستم نداره..
چون من با آقا گرگه خداحافظی کردم
چون من به گله برگشتم.
هفتِ مردادِ هزار و چهارصد و سه.
یازده و چهل و هشت دقیقه ی صبح، کلاسِ آنلاینِ فیزیکِ یازدهم.
از آخرین کلاس های آنلاین فیزیکم چیزی حدود سه سال میگذره، روزهایی که کلاسو باز میکردم، حضورمو میزدم و بعد میومدم بیان و تا آخرِ ساعت فقط چرت میگفتم و با دوستام خوش و بش میکردم.
چه بچه ای بودم، شیطون، پرانرژی، نادون. اما خب.. همون کلاس های آنلاین انرژی منو میبلعید و شیطونیمو خفه میکرد.
دوستایی که از خودم بدتر بودن، مبالغه گرتر، بی ذوق تر، خسته تر.
همه مثل هم بودیم، یه عالمه آدمِ خاکستری که از دنیای واقعی پس زده شده بودن.
اسم های جدید، شخصیت جدید، رفتار جدیدی برای خودشون میساختن و بعد، خوشحال بودن.
حالا اینجا واسم یادآور دوست ها و خاطرات خاکستریمه، چیزی که هرگز واقعی نبود، مثل توهمی شروع شد و بعد به پایان رسید..
بیان، روژیِ خاکستریِ وجودمه.
حالا دیگه وسطِ کلاسِ فیزیک نمیام با دوستام حرف بزنم، درسام مهم تر از اینن که بپیچونمشون.
دوستام، خودم، بیان و زندگیم متفاوت شده.
با دلتنگیِ خیلی زیاد برای روزهای خاکستری..از روزهای سیاه.
یازده و پنجاه و پنج دقیقه، تمام.