با وضعیت..
با وضعیت امروزه زندگی انسان ها...ب نطرم روز قیامت کسی ک بیشتر از همه بازخواست میشه پروردگارشونه...
قصد توهین ب عقاید کسی ندارم لطف کنید شعورو حفظ کنین و اگر خیلی اذیتین انفالو !
- 11 Tir 00 ، 19:59
- ۱۶ نظر
با وضعیت امروزه زندگی انسان ها...ب نطرم روز قیامت کسی ک بیشتر از همه بازخواست میشه پروردگارشونه...
قصد توهین ب عقاید کسی ندارم لطف کنید شعورو حفظ کنین و اگر خیلی اذیتین انفالو !
اینجا اهمیت نمیدن
ب تو..احساساتت
ب هیچ چیت اهمیت نمیدن
تو اسباب بازیشونی
و بذار باهات جدی باشم
اینجا نابود میشی..
خب اینجا بازار مس گر های کرمانه
جمعه هفته پیش انقدر خلوت بود اینجا هیچ وقت هیچ وقت خلوت نیست
همیشه پر جمعیته که اون کنار نشستن یا دارن راه میرن
یه فالگیر هم هست که همیشه خدا میگه شوهر گیرت میاد زندگیت خوب میشه:/ یعنی هررررررر سال این خرافات رو میگه مردم هم باور میکنن😑💔
خب حس خیلی بدی داشت بعد چند ماه رفتیم و اینجوری بود
اگه نمیدونید باید بگم کرمان و سیستان از این هفته قرنطینه ن به خاطر کرونای هندی که سر به فلک کشیده
دلم میخواد زودتر تموم شه این کرونا
چی میشد تموم میشد زودتر؟!
درسته خلوته ولی جای خیلی قشنگیه خودم عاشقشم*-*
و این پست باید تو وب خودم گذاشته میشد ولی اونجا رو دوست ندارم اینجا میزارمش*-*
در اخر هم اهنگی که بهم حس خوبی میده رو براتون میزارم
بابای*-*
(اوکی ارامش بخش نیست ولی به من ارامش میده-.-)
پاهای کوچک و برهنه اش زمین سرد را لمس میکرد
انگشتان بی توانش بر دیوار خانه دست میکشید
خون از بدن عروسک قطره قطره بر زمین می ریخت
دخترک پریشان بود
موهای موج دارش پرتلاطم شده بود
عروسک خونی بود
دخترک در زد
دری باز نشد
در زد
سکوت
بر روی زمین نشست
عروسک را در اغوش کشید...لباسش خونی شد
در گوشش خواند " بخواب کوچولو...بخواب..چشماتو ببند، بدیای دنیا رو نبینی"
دستانش بی جان تر میشد
عروسک از خون قرمز بود
دخترک لب زد " من میخواستم دکتر بشم..چرا تو خونی شدی ؟ باید خوبت کنم.."
دست خود را بالا برد...دلیل مریضی عروسکش را فهمید
لب زد " ا..ازت متنفرم"
خون از دست کوچکش میریخت..دلیل مریضی عروسکش زخم روی دستش بود...
سلام پیرمرد..
خیلی بدی میدونسی ؟
پیرمرد میخوام بهت ظلم کنم..
میخوام تنبیهت کنم..
دیگه برات نمینویسم..
پیرمرد..تو لایق چیزای خوبی هسی..اما نه از جانب من..
دوست داشتم بیشتر پیشت می بودم..
دوست داشم بیشتر بهت عشق می ورزیدم..
کاش بهم نمیگفتی دروغگویی..کاش بازم پیرمرد مهربون من باقی میموندی..
دیشب برات ننوشتم..توی دوراهی گیر کرده بودم..
خیلی افتضاح بودم دیشب..نابود بودم
پیرمرد..میخوام در برابرت بی رحم باشم.. میخوام با بدجنسی رهات کنم..
شاید اینطوری همه چیز بهتر شه..
پیرمرد بارها دلتنگیمو..نگرانی، عشق و ناراحتیمو به رخت کشیدم..اما برات مهم نبود..میدونی ک هنوز برام عزیزی نه ؟
اما میخوام این عزیزو از خودم برونم..میخوام بری
ازت میخوام بری..میخوام از یادم بری
برو پیرمرد..دیگه متنایی که برات مینویسمو نخون..باهاشون اشک نریز..پیرمرد دیگه پشیمون نباش
دیگه به یاد نیار که چطوری روژی رو رها کردی..منم به یاد نخواهم اورد که اغوشت چقدر گرم و نرم بود..
بزار رها شم پیرمرد..بزار از بند وجودت رها شم..
میخوام غرق شم..این غرق شدنو دوست دارم..
پیرمرد قبل از اینکه برم منو نگاه کن
خوب نگاهم کن...به یاد اوردی ؟
باری که هودیتو پوشیدم یادته ؟
باری که از ترس توی بغلت جمع شده بودم یادته ؟
باری که اومدی تا بگیریم و قلقلکم بدی چی ؟ یادته خودمو زدم به گریه کردن و بعد تو نگرانم شدی ؟
بارهایی که جواب سوالارو در گوشم میگفتی تا برنده بشم چی ؟
گوش دادن به اهنگای مورد علاقمون باهمدیگه رو یادته ؟
چیدن کُنار ها از روی درخت چی ؟
باری که سگ دنبالم کرد و تو سگو ازم دور کردی به یاد میاری ؟
پیرمرد من هنوز تک تک اینا یادمه..
فراموششون هم نمیکنم
هرموقه دلتنگت شدم میرم سراغشون و حسابی مرورشون میکنم..
ولی پیرمرد تو فراموش کن..
فراموش کن تا راحت تر بتونی به کسی که دوسش داری عشق بورزی..
قلبتو با غمی که دارم بهت میدم سنگین نکن..اینو بخون و بعد از یاد ببر...
پیرمرد من هنوزم عاشقانه دوستت دارم
اما میخوام که برم..
میخوام برم و بوم نقاشیمو دور بندازم..
میخوام برم تا بتونم بنویسم..
دیگه بغلت نمیکنم..
دارم میرم پیرمرد..شاید برای همیشه
مراقب خودت و خوبیات باش...
مراقب کسی که دوسش داریم باش..نذار قلبش خط خطی شه..
دوستدار تو..روژی خره...
داستان پیرمرد و روژی زیادی زود تموم شد...اما نوشتنش بهم خیلی درد میداد..پس هم خودشو و هم نوشتن براشو رها کردم..
کسایی ک خوندنش تاحالا..بیاین ببینم کوشین ؟ :)
.
احتمالا نظری زود جواب داده نمیشه ولی ممنون ک میگید و خوشحالم میکنید :)
پ ن : داستان کاملا واقعی و از زندگی خودمه هرچند اگر واقعن خونده باشینش میفمین..
من فقط از همه چیز متنفرم..
من فقط از همه چیز متنفرم..
من فقط از همههههههههه چیز متنفرم
ازین دنیای تخمی متنفرم
از تک تک ادماش متنفرم
من فقط میخوام بمیرم
چرا فقط رهام نمیکنن ؟
شکنجم میکنن و بعد میگن اوه نه..به خودت اسیب نزن عزیزم ما تورو دوست داریم
همتونو ******
تک تک شماهایی ک بهم ترحم میکنین
تک تک شمایی ک برخلاف حستون میگین دوسم دارین
تک تکتونو ****** خب ؟
سلام پیرمرد!
ایندفعه توی روشناییه روز برات می نویسم..
دیشب خوابتو دیدم..نمیدونم..شاید چون دارم دوباره برمیگردم ب تو و خاطراتت ؟
امروز خیلی کسل کننده س..درست مثل روزای اخر عیده که دیگه توی باغ گشتن و تاب سواری برامون خسته کننده میشد!
پیرمرد..دلم میخواست میشد دوباره توی قاب یه دوربین جا بشیم...
دلم واسه اونموقه ها که من سوار هواپیما میشدم و تو میشدی خلبان تنگ شده..دلم واسه بودنمون تنگ شده..
پیرمرد..دیشب نوشتم چی میشد اگر میفهمیدی حسم بهت چیه ؟
ولی...پیرمرد..تو فهمیدی نه ؟ :)
تو فهمیدی ک رفتی درست نمیگم ؟^^
هیچوقت یادم نمیره..اون زیرزمین..اون چادر..اون بازی..
پیرمرد من اینارو واسه تو نمینویسم...مینویسم واسه کسایی که میخوننش...ولی پیرمرد...اونا حرفامو باور نمیکنن!!
هنوزم یادم میاد!
که اون چطور بهت گفت من بهش گفتم دوست دارم!
یادمه که بهم گفتی خودتو اذیت نکن چرت و پرت زیاد میگه...
یادمه که خندیدم اما سرم داغ شده بود از حقیقتی که ب زبون اورده بود..
ت حقیقتو فهمیدی پیرمرده دندون خرگوشی من...و همین باعث شد که دیگه مال من نباشی!
فردایه اون روز بازم یکی از روزای عید بود...بازم رفتیم باغ..بازم هواپیما بود...اما خلبانش دیگه نمیخواست با اون هواپیما پرواز کنه!!
بعد از اون روز..دیگه کمربند هواپیمایی بسته نشد..اقا معلمی جواب سوالارو در گوش دانش اموزش نگفت...دیگه گروهی ساخته نشد...
بعدم شد میدون جنگ..
پیرمرد...یادته ؟
یادته ی بار افتادم و تو زودی اومدی ببینی سالمم یا نه ؟
ولی بعد...بارها منو به زمین انداختی.. ی بار سرمو زخمی کردی.. ی بار پام پیچ خورد..باعث و بانیش تو بودی..ولی مهم نبود!
یادته؟ با گریه ازت پرسیدم چرا اینطوری شدی ؟ چر دیگه باهام دوست نیستی ؟ چرا دیگه دوستم نداری ؟
و تو بهم گفتی که هرچی تا اون روز گفتی درمورد اینکه تا ابد دوست دارم و دوستت میمونم دروغ بوده...
گفتی دروغ گفتم و این از همش دردناک تر بود پیرمرده دندون خرگوشی...
با عشقه امیخته به درد...روژی خره!
نظراتتون...
امشب اومدم پیشت
ازین گفتم که دلم واسه خونه مامانبزرگ تنگ شده
گفتی واسه چی ؟
گفتم نصف خاطرات بچگیم مال اونموقه ست..
گفتم از اونموقه ها ک دایی میومد و ما میخواسیم بریم عید دیدنی
بغضم شکست
صدات کردم...بغلم کردی
توهم گریت گرفت...شنیدم چطوری اب دهنتو قورت میدادی..
میدونی..گاهی از زندگیم متنفر میشم
الان ازون موقه هاست
من نمیخواسم از دستشون بدم..
فردا دوتامون بیدار میشیم
تظاهر میکنیم برامون مهم نیس
ت غر میزنی و منم بی حوصلگی میکنم
اما هردومون میدونیم چقدر دلمون واسه خنده های اون دوتا تنگ شده..
کاش بابا اینجا بود..
سلام دوباره!
امروز خیلی روز بدی داشتم!
نمیدونم...شاید چون با مجازی شروعش کردم ؟
پیرمرده مهربونه من...
امروز کلی توی صورت خانوادم نگاه کردم اما طوری بود که انگار نمیشناسمشون..
یادته ی بار بهم گفتی "هرموقه حس کردی داری خودتو از یاد می بری توی صورتت خانواده ت نگاه کن " ؟
امروز نگاه کردم..زیاد..از موهای مادرم گرفته تا پاهای خواهرم اما طوری بود که انگار هیچکدومو نمیشناختم
شاید دارم دیوونه میشم...کیبورد رو که نگاه میکنم حروف متفاوت رو میبینم اما تفاوت وجودشونو حس نمیکنم!
وب یکی دونفر امروز چند تا چیز دیدم که اعصابمو بدتر بهم ریخت..چرا ادما انق بدن ؟
دوس دارم باهاشون قهر کنم..عهه قهر!
یادته ی بار بات قهر کرده بودم ؟!
بهم گفتی " چرا باهام قهر کردی روژی کوچولو ؟ بهم بگو اونوقت شاید خودمم با خودم قهر کردم"
منم سرمو از روی بالش برداشتم و گفتم " چون تو منو نبردی با سگا بازی کنیم"
اون روز خندیدی..بعدش بردیم پیش سگا..اما مسئله اصلی بازی با سگا نبود پیرمرد!!!
بارها فکر کردم اگر حسم ب خودتو میفهمیدی...بازم ترکم میکردی ؟
پیرمرد دلم واسه اون خنده هات تنگ شده!
هیچوقت یادم نمیره کحه چطوری دندونای خرگوشیت معلوم میشد...بعدش کلی ذوق کردم که دندونای منم مث مال توعه!!!
پیرمرد دندون خرگوشی من..هنوزم دوست دارم بیام تو گروه تو..
راستی پیرمرد...
امروز ی متن خوندم
افلاطون میگه : ب دوستت دروغ بگو..اگر دیدی بعد از مدتی اونو افشا نکرد اونوقت میتونی حقیقتو باهاش درمیون بزاری!
چرا دروغ انق ساده شده پیرمرد ؟
بعد از دروغی ک اون فرد گفته...دوستش اصلا حاضر میشه رابطه ای رو باهاش ادامه بده ؟ چه برسه ب اینکه حقایقم بشنوه و باور کنه ؟!
ب نظرم جمله نامعقولیه!
دوسش نداشتم..از دروغ بدم میاد..زیاد..
یادته پیرمرد ؟ توهم بهم گفتی از دروغ بدت میاد...
ولی چیشد ؟
تهش گفتی دروغ بوده..گفتی تک تک حرفات دروغ بوده...
گفتی حتی اینکه گفتی از دروغ بدت میادم دروغ بوده...راسی!
چن وق پیشا یکی دگ عم دیقن همین حرفا رو بم زد!
واکنشایه عجیبی نشون دادم..هه هه شاید فک کرده باشه دوسش داشم! نمیدونم..امیدوارم اینطور نباشه!!!!
اما میدونی پیرمرد..
دروغایی که تو گفتی
زیادی گس بود
حتی گس تر از اون خرمالویه نرسیده ای ک من بهت دادم بخوری :)
با عشق...روژِی خرع
نظراتتون..