خورشیدِ مادر.
1403/08/28
21:58
تهرانِ بارونی. روی تختم
از دست خودم عصبیم، من دوستت ندارم اما نمیتونم کنارت نمونم.
قلبم رو به تپش نمیندازی، اما توی روتین زندگیم جا خوش کردی
من آدم هایی خیلی مهم تر از تو رو به خاطر غرورم کنار گذاشتم و تو، انگار مثل یه یخ شکن میشکنی و میری پایین و پایین و پایین تر، تا بین تمام احساسات یخ زده و پنهونم به حقیقت برسی، به حیات..به ماهی هایی که توی سرمای قطبی زیر یخ ها میرقصن و آبی که جریان داره؛ هرچند خیلی کم.
هربار میگم این آخرین باره، این بار دیگه تموم میشه.. یا من تمومش میکنم یا اون؛
اما بازهم نه..بازهم راهی پیدا میکنی برای فراری دادنم از کابوسِ ترک و طرد شدن.
هرگز بهم نگفتی دوستم داری اما دلداریم میدی..
برام لباس انتخاب میکنی، ازم میخوای برات لباس انتخاب کنم.
صبح و شب بهم پیام میدی، روتینت رو برام میگی.. حتی میگی کجایی و کجا میری و چرا میری
ازم توضیح نمیخوای اما وقتی حرفی میزنم یا جایی میرم که روی مخته کلافه میشی، خودتو کنترل میکنی تا چیزی نگی اما مثل یه بچه ی کوچولو لجوج و خنگ پا میکوبی
درحالی که هیچ تعلقی به هم نداریم.
منو حفظ شدی.. زودتر از خودم!
میدونی چی ناراحتم کرده، یا دلیل خوشحالیم چی میتونه باشه؛ منو پیش بینی میکنی حتی قبل ازینکه دهن باز کنم.
شبیه مردی شدی که قبل از چیدن گل ها رو پوست لطیفشون بوسه میزنه..
تو یارِ ماهی و من نورِ خورشیدِ مادر.
از من دوری اما در من طنین انداز شدی..مگر جز اینه که ماه نورش رو از خورشید میگیره؟
مگر جز اینه که تو نمیبینی من برایِ تو چی هستم ؟ ;)
1403/08/28
22:14
پشت میز تحریر
پایان.
- 28 Aban 03 ، 23:27
- ۱ نظر