post - 1549393541

خورشیدِ مادر.

1403/08/28

21:58 

تهرانِ بارونی. روی تختم

 

 

از دست خودم عصبیم، من دوستت ندارم اما نمیتونم کنارت نمونم.

قلبم رو به تپش نمیندازی، اما توی روتین زندگیم جا خوش کردی

من آدم هایی خیلی مهم تر از تو رو به خاطر غرورم کنار گذاشتم و تو، انگار مثل یه یخ شکن میشکنی و میری پایین و پایین و پایین تر، تا بین تمام احساسات یخ زده و پنهونم به حقیقت برسی، به حیات..به ماهی هایی که توی سرمای قطبی زیر یخ ها میرقصن و آبی که جریان داره؛ هرچند خیلی کم.

هربار میگم این آخرین باره، این بار دیگه تموم میشه.. یا من تمومش میکنم یا اون؛

اما بازهم نه..بازهم راهی پیدا میکنی برای فراری دادنم از کابوسِ ترک و طرد شدن.

هرگز بهم نگفتی دوستم داری اما دلداریم میدی..

برام لباس انتخاب میکنی، ازم میخوای برات لباس انتخاب کنم.

صبح و شب بهم پیام میدی، روتینت رو برام میگی.. حتی میگی کجایی و کجا میری و چرا میری

ازم توضیح نمیخوای اما وقتی حرفی میزنم یا جایی میرم که روی مخته کلافه میشی، خودتو کنترل میکنی تا چیزی نگی اما مثل یه بچه ی کوچولو لجوج و خنگ پا میکوبی

درحالی که هیچ تعلقی به هم نداریم.

منو حفظ شدی.. زودتر از خودم!

میدونی چی ناراحتم کرده، یا دلیل خوشحالیم چی میتونه باشه؛ منو پیش بینی میکنی حتی قبل ازینکه دهن باز کنم.

شبیه مردی شدی که قبل از چیدن گل ها رو پوست لطیفشون بوسه میزنه..

تو یارِ ماهی و من نورِ خورشیدِ مادر.

از من دوری اما در من طنین انداز شدی..مگر جز اینه که ماه نورش رو از خورشید میگیره؟

مگر جز اینه که تو نمیبینی من برایِ تو چی هستم ؟ ;)

 

1403/08/28

22:14

پشت میز تحریر

پایان.

post - 1549393541

رفتنی؟ صدالبته

دختر کوچولویِ فرفریِ من 

تو که میدونی همه رفتنین

پس چرا بازم هربار مثل بار قبل ترک کردن و ترک شدن آزارت میده؟!

بذار برن قشنگِ من

همه رفتنین..

post - 1549393541

تاوانشه؟

ساعتو نگاه میکنم و بعد چک میکنم که آنلاینی یا نه

نیستی.

با خودم فکر میکنم اگه اون دختره نبود الان داشتی جوکای بیمزه ت رو برای من تعریف میکردی یا طبق معمول روی دایره ارتباطیم با پسرا حساس میشدی.

ولی هست..

اون دختره هست و نگاه کن عزیزه دلم..

کل نگاهت روی اونه، کل توجهت برای اونه، برای اون نگران میشی، اونو حرص میدی؛ اونو میخندونی.

توقع داری حسودی نکنم؟ خب، خودمم همین توقع رو دارم.

ولی مثل اینکه دارم میکنم

حسودی میکنم وقتی کل روز باهام حرف نمیزنی و آخر شب میای برام از روز شیرینی که باهاش داشتی میگی

حسودی میکنم وقتی تو اینستا پستای قشنگ برام میفرستی و بعد زیرش مینویسی "کاش میشد بفرستم براش"

حسودی میکنم وقتی میگی خوشگله، وقتی میگی دوست داشتنیه، وقتی میگی عاشقشی.

مگه من نیستم..؟! نمیدونم. احتمالا نیستم.

مثل اینکه تا ابد قراره زندگیِ من پر باشه، از اون دختره

اون دختری که قدبلندتره، خوشگل تره، دوست داشتنی تر و بامزه تر و باهوش تر و تر تر تر تر تا ابد بهتره.

مثل اینکه تا ابد قراره زندگیِ من پر باشه از "نگران نباش، مطمئنم اونم دوست داره" 

مطمئن نیستم دوست داره

حتی فکرم نمیکنم دوست داره

امیدوارم نداشته باشه.

 

اما باز هرروز بعد از همه ی این فکرا با خودم میگم به خودت بیا، عوضی نباش، یه تیکه شت نباش وسط این جهان گیج کننده و وحشتناک و عذاب اور

امیدوارم داشته باشه..

فکر میکنم دوسش داره

مطمئنم دوسش داره

 

اشکالی نداره که برای اون جوک میگه و اونو میخندونه

اشکالی نداره که من به قدر کافی خوشگل نیستم 

مهم نیست اگر اون 163 سانته

مهم نیست اگر هرروز میبرتش بیرون

چون من حتی خودمم فکر نمیکنم و نمیکردم و نخواهم کرد که لایق داشتن یه ادم.. و دوست داشته شدن توسط یه ادم باشم.

تا حدود زیادی حتی میترسم.

اینو درست دوماه پیش به خودم و همه ی اطرافیانم اثبات کردم

وقتی کسیو پس زدم که دوستم داشت.

پس حالا.. نمیدونم

و اشکالی هم نداره

اگر همه ی این احساسات فاجعه، همه ی این گریه و ها و قلبی که روزانه بارها و بارها پادزهر تولید میکنه و مغزی که میخواد همه چیز رو بشکنه و پاهایی که یکهو از کار وایمیستن و سری که گیج میره.. کارما و تاوان قلبی بود که شکوندم.. اگر تاوانشه، اشکالی نداره.

post - 1549393541

هفت مهر

هفت مهر هزار و چهارصد و سه

خیلی از شرایط زندگیم خستم، حس میکنم کم آوردم، رسیدم به تهش.

حس میکنم دیگه ادامه دادن ممکن نیست، این کم آوردنم برای خودم هم آزاردهنده ست..نمیخوام اینجوری باشم! انقدر ضعیف..

دوسال دیگه کنکور دارم؛ هیچ و پوچم.

نمیخوام هرروز تا ساعت چهار برم مدرسه، من دلم میخواد پنجشنبه ها بخوابم، جمعه ها با دوستام برم بیرون..

باورم نمیشه به این سادگی نشستم منتظر گذر عمرم، باورم نمیشه برای دلداری دادن به خودم برای پیرشدنم ذوق میکنم.

چندهفته دیگه تولدمه..و من نمیخوام تولدم باشه.

نمیخوام روژینا هیفده سالش باشه، نمیخوام بزرگ شه..من میخوام یه دختر کوچولو بمونم.. من هنوز دلم میخواد تو بغل بابام بخوابم، با عروسکام بازی کنم، بی دغدغه کتاب بخونم..عشق بورزم، لوس شم.

نمیدونم برای اینهمه سال از زندگیم که گذشت و من هیچ کاری برای خودم نکردم باید از کی طلبکار باشم..

هیچ کلاس موسیقی، هیچ ورزشی، هیچ هنری..هیچی ندارم که به خاطرش به خودم افتخار کنم.

از کلاس سوم به بعد برای هر کلاسی منطق خانوادم این بوده که درس واجب تره..بچه ی کلاس سومی مگه چقدر باید درس بخونه که نمیتونه هفته ای ده ساعتو به کلاس های متفرقه اختصاص بده؟ به دوستام نگاه میکنم که هرکدوم جداگانه صدها قدم از من جلو ترن، یکی درسش خوبه یکی هنرمنده یکی ورزشکاره..یکی هیچی نیست ولی حداقل خوشحاله!

من هیچی نیستم..پوچم، هیچ و پوچ.. یه ابرک تو خالی، یه آرزوی محال، من یه مقصد وسط ناکجام.

هرروز هدفونام رو میذارم و شب قبل از خواب برای خودم، گذشته و آیندم بغض میکنم.

نمیدونم قراره تا کی ادامه داشته باشه..اما میدونم که هیچوقت بهتر نمیشه؛ بدتر هم میشه!

و این خیلی وحشتناکه..که میدونم حتی قدر این لحظاتم رو هم باید بدونم درحالی که نمیدونم دقیقا قدر چی باید دونسته شه..

دلتنگ گذشته ی شادِ خودم، روژی.

post - 1549393541

درد و نفرینن

اومدم بیان ویو و لایک و کامنتای پستای آخرمو چک کنم بعد یهویی دیدم هیچیه هیچیه و دلم شکست 

فکر کنم باید برم یه محفل دیگه واسه خودم جور کنم 

 

.

 

گربلوزه های بیتربیت.

  • 27 Mordad 03 ، 21:05
  • روجی ؛
  • ۲ نظر

سلام عزیزِ دلم، امروز که اینو مینویسم دلم میخواد از کره زمین محو شم.

قلبم پر از احساسات متفاوتیه که خودم متوجهشون نمیشم، نفرت..دلتنگی، خشم، پشیمونی..دلگیری.

هی به روز اول فکر میکنم؛ چرا آخه.. چرا تو.

مطمئن بودم یه بازیه ساده ست، نه من نه تو هیچکدوم از هم خوشمون نمیومد؛ 90 درصدش جنگ و دعوا بود اصلا.

تو یهویی دلت میخواست عصبی باشی و من یهویی دلم میخواست واسه همیشه لج کنم.

چرا، چرا گذاشتی این بازیو ادامه بدم؟ خدا لعنتت کنه، چرا مثل بقیه باهام رفتار نکردی؟ هیچوقت نمیبخشمت.

کم کم اینکه آزارت بدم تبدیل به یه موضوع فان شد؛ آخیش.. حرصش گرفت.

ولی نمیدونم..نمیدونم چرا این آزار دادنت انقدر ادامه پیدا کرد که به اینجا برسم.

همه ی اون شبایی که تا صبح حرف زدیم رو یادمه، قهرای مسخره، شوخیای مسخره، ما باهم وحشتناک ترین ترکیبِ ممکن بودیم.. ولی چرا اون شبا لبخند رو لبم بود؟

چرا خرابش کردی

چرا اونهمه احترامو

اون دوری قشنگو خرابش کردی.

منم دلم میخواست برگردی، دلم میخواست پیام بدی، دلم میخواست دوباره نوتیفتو ببینم..ولی اون شت چی بود که هنوز با یادآوریش آمپر میچسبونم؟

چرا.. چرا اون کار وحشتناکو کردی.

بار آخر دیگه بامزه نبودی، دیگه حرص خوردنت سر لاسای بی ربطم برام ناز نبود، فقط داشتم به یه هیولای بزرگ نگاه میکردم که رو به روم وایساده بود و با تمام وجودش آبادیِ رو به روم رو ویرون میکرد.

کل خاطرات، کل خنده ها، به سرعت چندتا مسیج همشون تلخ شد؛ تلخ شدی.

آهنگ هیدن دیگه پین مسیج نبود، خبری از روژیِ خوشحال نبود.

توی یک لحظه همه چیز فروریخت

من

تو

ما.

مایی که حتی فرصت نکرد به وجود بیاد..

یه چاقو موند و من، به بهونه ی تو خودم رو زخمی کردم.

حالا اما عزیزم؛ اطرافم رو نگاه میکنم و میبینم ناخواسته به یه نفر دیگه هم آسیب زدم.

چون من یه احمقم..

کاش فرصتی داشتم بهت بگم

من ذاتم تخمی نیست.. من فقط زیادی احمق بودم، من فقط بیشتر از اون چیزی که لایقش بودی برات گذاشتم.

حالا اما همشو ازت میگیرم.

اون آرامشی که داری وقتی میتونی هرروز چکم کنی

اون حس قدرتت وقتی بهم تیکه میندازی

همشو ازت میگیرم..

ترکت میکنم، کاری که همون روز اول جرئتشو نداشتم انجامش بدم.

با یه عالمه احساسات فاجعه بار که هنوزم نمیدونم نفرته یا چی، روجی.

  • 22 Mordad 03 ، 20:16
  • روجی ؛
  • ۱ نظر
post - 1549393541

ساعت چهار صبح.

دیروز دستشو گذاشت رو نقطه ضعفم، دیروز تازه نشون داد چقدر عوضیه.

تا وقتی ندیدم باورم نشد، مگه میشه ؟!

ضربان قلبم برای یه لحظه رفت تا هزار، سرم داغ شد، جوری که انگار مواد مذاب ریخته باشن توی جمجمه م؛ داغ و سنگین.

ترسیدم، از آدمِ روبه روم، از حرفاش از کاراش از اینکه همه ی تهدیدهاش رو عملی کنه.

ترسیدم ازینکه یه قدم کج بذارم و یهو به نیستی برسم، ازینکه کسی که ازش خوشم اومده دقیقا همونقدری که دوست ندارم باور کنم عوضی باشه.

با این وجود خشمم خیلی بیشتر از ترسم بود، با همون دستای لرزون چشمامو بستم، یه نفس عمیق کشیدم و با تمام وجودم از نفرت لحظه ایم گفتم.

نمیدونم؛ کافی بود، زیادی بود، کم بود.. واقعا نمیدونم. فقط میدونم من هزار تا گفتم و اون ده تا

و با تمام اون ده تا نابودم کرد، مثل برجی که روی پایه های ضعیفی بنا شده باشه و حالا توسط یه زلزله خیلی بزرگ برای همیشه نیست و نابود میشه.

ساعت نُه شبه، حرفای دوستام، خانوادم، مشاور.. تاثیر قرصا رو فراموش کردم؛ راست میگه روژینا..باورش کن، تو هیچی نیستی، تو هیچی نداری یه آدم پوچ و توخالی.. یه نقابِ بی اصل. 

به همه میگم واسم اهمیتی نداره، با مامان میرم بیرون و ساعت 11 میرم که بخوابم..

تیک تاک تیک تاک

ساعت میگذره

حالا اما ساعت چهارِ صبحه، تو حمومم، شیر آب رو روی دستم باز کردم و به خون آبه ای که از ساعدم پایین میریزه نگاه میکنم

ازت متنفرم؛ ازش متنفرم.

خون بند نمیاد، زخما میسوزن، قلبم میسوزه، مغزم آتیش گرفته

ازش متنفرم؛ ازت متنفرم.

ساعت 5 و نیمِ.. ملافه آبیِ آسمونیم حالا قرمزی طلوع خورشید رو به خودش میبینه..خون بند نیومده.

ساعتِ 7، خوابم برده..اما مامان بیداره. دست زخمیمو میبینه؛ سرم داد میزنه و از خواب میپرم.

ساعت 10، هیچ و پوچم، طبق معمول زخمی شدن کمکی بهم نکرده. همون آدمِ احمق و غمگین، با دستی که میسوزه

کتابِ شیمیو باز میکنم، به روی خودم نمیارم..ادامه میدم.

  • 12 Mordad 03 ، 16:46
  • روجی ؛
  • ۰ نظر

نگاهم که میکرد حس ضعف تمام وجودمو میگرفت. اول خودمو نگاه میکردم، مرتب میکردم، صدامو صاف میکردم و لبخند میزدم، اما ناخودآگاه تمام وجودم پر از نقاط ضعف کوچیک و بزرگ بود که تحمل خودم رو برام سخت و سخت تر میکرد. اگه زشت به نظر بیام چی؟ حرف بزنم فکر نکنه بی ادبم ؟ اگه حرف نزنم نکنه بگه منزوی و گوشه گیرم؟

موهای فرفریم میرفتن روی مخم، به حدی که دلم میخواست در لحظه یه قیچی داشتم تا از ته بزنمشون؛ همیشه توی همون تایم چندتا وز وزیِ کوچولو از پشت سرم میریختن توی صورتم و به اعتراض فریاد میزدن که "آهای، ماهم دل داریم! مگه فقط موهایی که شق و رق وایمیستن و ادبو نزاکتو رعایت میکنن دوست داشتنین؟!"

نگاهش که روی موهام قفل میشد حتی وزوزیا هم از استرس ساکت میشدن، دیگه تنها عضوی از بدنم که قدرت تکلم داشت قلبم بود.

انگار که میکروفون رو داده باشن دستِ یه خواننده یِ ناشی و بدصدا، انقدر جیغ و نعره میزد که مطمئنم اگه یکم نزدیک تر بودیم بهم میگفت "کَر شدم دخترجون، خفه ش کن!"

قلبِ بی عقلم حتی به خوندن هم راضی نبود، میرقصید، تو قفسه ی سینم انواع اقسام حرکات شدنی و نشدنیو امتحان میکرد، انگار مثلا اومده تلنت شو تا خودشو به آدمِ ساکتِ رو به روم اثبات کنه. احمق احمق احمق

اون داورِ زندگیِ لعنتیِ نکبت بار تو نبود..

کاش یکی بهم میگفت..کاش یکی بود بهم بگه مهم نیست اون موهای صاف رو ترجیح میده، این به معنی زشت بودنِ فرفری های من نیست.

کاش یکی میزد تو صورتم میگفت به اون ربطی نداره تو چه حرفی میزنی یا نمیزنی.

کاش یکی بود بهم لبخند میزد، میگفت تو دوست داشتنی تر از اینی که بخوای خودتو به خاطر نظر و دیدگاه اون آزار بدی. میگفت تا دیگه قلب نادونم به خاطر یه نگاه یا یه لبخند شیرینی پخش نکنه؛ تا فرفری هام از خوشحالی یهو از زیر موهایی که به زور صدتا اتو صافشون کردم بالا نپرن.. مغزم تو گوشام جیغ نکشه، پاهام نخوان تا ابد ژله باشن و مثل یه ژله تا تهه دنیا بدوَن.

کاش یکی بهم میگفت اینکه بهم بگه زیبام اونقدرا هم مهم نیست.

اینارو نفهمیدم، تا وقتی آدم ها دونه دونه از کنارم رد شدن و بهم لبخند زدن، گفتن زیبام، گفتن "اوه، چه فرفریای نازی! مال خودتن؟!" گفتن "چشمات چقدر قشنگه" به حرفام خندیدن و با حرفام به فکر فرو رفتن و گفتن "چطوری میتونی انقدر قشنگ صحبت کنی"

نفهمیدم تا روزی که خودم از کنارش رد شدم.. جای اینکه روبه روش وایسم تا قلبم بندری بزنه و پاهام شل شن؛ از کنارش رد شدم، با موهای فرفری، وز وزیای شیطونم واسش دست تکون دادن، قلبم با تمام وجودش جیغ زد و مغزم بهش گفت " خداحافظ آقا گرگه، تا لبخندی دیگه..بدرود!"  

و من ترکش کردم، ترکش کردم و گذاشتم وزوزک های وزه م براش زبون دراز کنن.

دیگه مهم نیست، اگه موهام سیمِ تلفنی باشن که هرروز برمیداره تا به یکی دیگه زنگ بزنه؛ مهم نیست، اگه تو مسابقات ماراتن عُشاق، پاهای من دوتا ژله ی سست عنصر باشن. دیگه مهم نیست اگه دوستم نداره..

چون من با آقا گرگه خداحافظی کردم

چون من به گله برگشتم.

  • 11 Mordad 03 ، 14:40
  • روجی ؛
  • ۰ نظر
post - 1549393541

خاکستری بودن

هفتِ مردادِ هزار و چهارصد و سه.

یازده و چهل و هشت دقیقه ی صبح، کلاسِ آنلاینِ فیزیکِ یازدهم.

از آخرین کلاس های آنلاین فیزیکم چیزی حدود سه سال میگذره، روزهایی که کلاسو باز میکردم، حضورمو میزدم و بعد میومدم بیان و تا آخرِ ساعت فقط چرت میگفتم و با دوستام خوش و بش میکردم.

چه بچه ای بودم، شیطون، پرانرژی، نادون. اما خب.. همون کلاس های آنلاین انرژی منو میبلعید و شیطونیمو خفه میکرد.

دوستایی که از خودم بدتر بودن، مبالغه گرتر، بی ذوق تر، خسته تر.

همه مثل هم بودیم، یه عالمه آدمِ خاکستری که از دنیای واقعی پس زده شده بودن.

اسم های جدید، شخصیت جدید، رفتار جدیدی برای خودشون میساختن و بعد، خوشحال بودن.

حالا اینجا واسم یادآور دوست ها و خاطرات خاکستریمه، چیزی که هرگز واقعی نبود، مثل توهمی شروع شد و بعد به پایان رسید..

بیان، روژیِ خاکستریِ وجودمه.

حالا دیگه وسطِ کلاسِ فیزیک نمیام با دوستام حرف بزنم، درسام مهم تر از اینن که بپیچونمشون.

دوستام، خودم، بیان و زندگیم متفاوت شده.

با دلتنگیِ خیلی زیاد برای روزهای خاکستری..از روزهای سیاه.

یازده و پنجاه و پنج دقیقه، تمام.

  • 07 Mordad 03 ، 11:56
  • روجی ؛
  • ۲ نظر
post - 1549393541

🫠🧡

وبلاگم و خاطراتش رو میپرستم.

  • 08 Khordad 03 ، 20:51
  • روجی ؛
  • ۱ نظر
Magic Spirit